loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب دروازه مردگان 1 (قبرستان عمودی)

5 / -
موجود شد خبرم کن

کتاب قبرستان عمودی اولین جلد از مجموعه ی دروازه مردگان نوشته ی حمیدرضا شاه آبادی توسط نشر افق به چاپ رسیده است.

مجید پسر نوجوانی است که سال گذشته مادرش را بر اثر بیماری قلبی از دست داده و همراه خواهرش مریم و پدرش در تهران زندگی می کنند. پدر مجید در حال طراحی تابلویی ترکیبی از رنگ روغن و کلاژ است. او برای این کار دست نوشته های بسیار قدیمی را از طریق یکی از دوستانش تهیه می کند که مربوط به حدود 150 سال قبل است و می خواهد آن ها را به عنوان زمینه ی کار روی تابلو بچسباند و سپس طرحی از دوره ی قاجار را روی آن، نقاشی کند. جمله ای در این دست نوشته ها نظر مجید را به خود جلب می کند و او را مشتاق خواندن همه ی آن ها می کند. جمله از این قرار است: "من جهان مردگان را دیده ام، چیزهایی دیده ام که هیچ کس توان شنیدنش را ندارد!" دست نوشته ها مربوط به شخصی به نام رضا قلی میرزا است که به نوعی زندگینامه ی او هم محسوب می شوند. رضا قلی میرزا در این یادداشت ها تعریف می کند، که چگونه در کودکی توسط راهزنان از پدر و مادرش دزدیده شده و به عنوان کارگر به عمارت نویان خان در محله ی عودلاجان تهران آورده شده است. نویان خان در این عمارت بچه های زیادی را در عوض دادن جای خواب و  غذایی بخور و نمیر وادار به انجام کارهای سختی چون، قالی بافی می کرد. رضا قلی بعد از مدتی ماندن و کار کردن در عمارت از طریق پسری به نام شکور که چند سالی از رضا بزرگ تر است و از کودکی به عمارت آورده شده متوجه می شود که پدر نویان خان مردی مستبد و زورگو بوده و شغل بسیار مهمی در تشکیلات شاه داشته، او مخالفان خود را زنده زنده در بین دیوارهای عمارت قرار می داده و تیغه ای رویشان می کشیده تا آن ها زنده به گور شوند. همچنین تعداد زیادی از زن ها و مردهای بی گناه را در گونی می کرده و داخل حوض بسیار عمیق وسط حیاط عمارت می انداخته. رضا قلی میرزا ابتدا هیچ یک از این حرف ها را باور نمی کند اما کم کم با صداهای که شب ها از درون دیوارها می شنود و چیزهایی که بعد از تاریک شدن هوا درون حوض می بیند همه چیز به نظرش درست می آید. مجید بعد از خواندن این دست نوشته ها به امید پیداکردن عمارت نویان خان همراه خواهرش راهی محله ی عودلاجان می شوند تا درباره ی صحت حرف های رضا قلی میرزا تحقیق کنند ...

 


برشی از متن کتاب


چه بسیار شب ها که در عمارت نویان خان از ترس تا سپیده ی صبح بیدار بودم. آن عمارت بزرگ که در هر گوشه اش جنازه  ای دفن شده بود برای کودکانی به سن و سال ما آن قدر خوفناک بود که هر چقدر هم که در آن به سر می بردیم، به ترسو وحشتی که در آن بود عادت نمی کردیم. بارها نیمه های شب از سرو صدایی که از داخل دیوارها می امد، یا از فکر و خیالی که در دنیای خواب به سراغم آمده بود بیدار می شدم و هراسان در جای خود می غلتیدم و سرم را زیر پلاش کهنه ام می کردم تا از آن صدا و فکر غریب فرار کنم. به یاد دارم نیمه شبی تابستانی با صدایی که از داخل دیوار می آمد از خواب بیدار شدم. انگار کسی با مشت به دیوار می کوبید. در حالی که پلک هایم هنوز به هم چسبیده بودند، گوش تیز کردم و دوباره صدای ضربه ای را که به دیوار می خورد، شنیدم. بعد انگار چیزی به دیوار کشیده می شد. صدایی خشک و زبر. گویی کسی به دیوار پنجه می کشید. از این صدا چنان هول برم داشت که چشمانم را گشودم و بی اختیار از جا بلند شدم. در اتاق پنج دری همه ی بچه های قالیبافخانه کنار هم خوابیده بودند. نگاه کردم به اطرافم، هیچ کس بیدار نبود. خیال کردم وهم برم داشته و اشتباه شنیده ام. اما کمی بعد صدای پنجه کشیدن به دیوار را شنیدم. گمان کردم کسی داخل دیوار است و سعی می کند با ناخن هایش خشت ها را بتراشد و بیرون بیاید. این بار بیشتر هول کردم و نگاه کردم به شکور که کنار دستم خوابیده بود. آرام به طرف در راه افتادم. کنار در رضی دراز کشیده بود و چشمانش باز و بی حرکت به سقف دوخته شده بودند. جلوتر رفتم و برق چشمانش را میان صورت لاغر و پرلک و پیسش دیدم، آرام پایم را بلند کردم و از رویش رد شدم. همه می دانستند شب ها که رضی می خوابد چشم هایش بسته نمی شود. به خاطر باز بودن چشم هایش هنگام خواب مرض خشکی چشم گرفته بود و مجبور بود هر صبح با آب گرم آن ها را بشوید. در اتاق را آرام باز کردم و بیرون رفتم. مهتاب بود، قرص ماه وسط آسمان می درخشید. نفس عمیقی کشیدم. هوا دم داشت. صدای پارس چند سگ از دور می آمد. رفتم جلو و کنار نرده های ایوان ایستادم و از بالا به حیاط نگاه کردم. حیاط خالی زیر نور سفید ماه ترسناک شده بود. سایه ی تیرهای چوبی تکیه بر دیواری داده بود، تیرهایی که از آن ها برای ساخت دارهای قالی استفاده می کردند و سایه ی درخت های چنار دور حیاط، کنار سطح تاریک آی حوض که نقش ماه در آن افتاده بود، شکلی هولناک به حیاط می داد. لحظه ای صدای فریادی را از دور شنیدم. انگار یکی داشت کسی را صدا می زد. از شنیدن صدا مورمورم شد و در آن هوای دم کرده احساس سرما کردم ...    

نویسنده: حمیدرضا شاه آبادی انتشارات: افق


ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب دروازه مردگان 1 (قبرستان عمودی)" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل