loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب درنا - فاطمی

5 / -
موجود شد خبرم کن

کتاب دُرنا نوشته ی سونگ هیان یانگ  و ترجمه ی زهرا یوسفی راد با تصویرگری ری اکیم توسط انتشارات فاطمی به چاپ رسیده است.

این کتاب دربردارنده ی داستانی کلاسیک است که با اندیشه های فلسفی و اخلاقی گره خورده است و خواننده را به سفر در جهان فلسفه دعوت می کند و افکار را به چالش می کشد تا خوب و بد را از هم تشخیص دهیم و نوع نگرش عمیق و نقادانه را بیاموزیم. گاه رویداد هایی در زندگی توجه ما را جلب می کند و ما را به فکر کردن وا می دارد. خیلی وقت ها هم چیزی که برای زندگی ما رخ می دهد که در مقابل چیزی که برای دیگران اتفاق می افتد بی رنگ است و در نتیجه دوست داریم از زندگی دیگران هم بدانیم تا از تجارب آن ها استفاده کنیم و موضوعاتی تازه برای فکر کردن به آن داشته باشیم. اگر که اتفاقات پیش آمده داستان سرزمین ها و فرهنگ های دیگر هم باشد می تواند چشم ما را به دنیایی دیگر باز کند. برای همین هم این کتاب برای رویارویی مخاطب با انواع تفکرات، داستانی درباره ی قول و پیمان دادن برایمان تعریف می کند که متعلق به دیگر فرهنگ ها می باشد و بر اساس قصه ای از کشور ژاپن نوشته شده است و با تصویرگری های زیبا و متناسب با فرهنگ آن کشور مخاطب را با آن منطقه آشنا می سازد و در خود غرق می کند. در نهایت اطلاعاتی درباره ی پند و اندرز داستان در اختیارمان قرار می دهد و با طرح چندین سوال سبب شود تا ما به مسائل موجود جوری دیگر نگاه کنیم. داستان از این قرار است که روزی پیرمرد و پیرزن پیری بسیار ساده و فقیرانه در روستایی زندگی می کردند و شغل پیرمرد هیزم شکنی بود. در یک روز برفی وقتی که پیر مرد در حال بازگشت به خانه بود صدای پر زدنی را می شنود و وقتی که به سمت صدا می رود متوجه می شود دُرنایی در تله گیر کرده است و به آرامی او را آزاد می کند. درنا هم برای تشکر دور سر او پرواز می کند و می رود. از این مسئله چند روزی می گذرد و روزی دختری جوان به خانه ی آن ها میاید و تعریف می کند که پدر و مادرش را از دست داده و هنگام رفتن به ده بالایی گم شده در نتیجه می خواهد چند روزی خانه آن ها بماند. پیرزن هم قبول می کند و از آن روز به بعد دخترک جوان خیلی به آن ها کمک می کند. شام درست می کند، ظرف می شوید و... بعد از چند روز دخترک از آن ها می خواهد تا برای همیشه با آن ها زندگی کند و پیرمرد و پیر زن هم چون فرزندی نداشتند قبول می کنند‌، دخترک جوان از پیرمرد می خواهد تا برایش کمی نخ بخرد و او مشغول بافتن پارچه شود ولی از آن ها قول می گیرد تا هنگامی که در حال بافتن پارچه است هیچ کدامشان به اتاقش نیایند و آن ها هم می پذیرند. دخترک بدون این که سه روز از اتاقش خارج شود با سر و صدای زیادی مشغول کار بود و در نهایت پارچه ای زیبا و ابریشمی را به پیر می دهد تا بفروشد پیر مرد هم به بازار رفته و پارچه را با بالا ترین قیمت می فروشد و خوشحال به خانه بر می گردد. دخترک چند باری دوباره پارچه می دوزد و بی آن که از اتاق خارج شود به کارش می پردازد. زوری پیر زن کنجکاو شده و با این که قول داده بود به اتاق دخترک نرود یواشکی می بیند که...

 


برشی از متن کتاب


درنایی در تله گیر افتاده بود. درنا تلاش می کرد خودش را آزاد کند؛ اما تله محکم تر به دور پایش می پیچید. « پرنده ی بیچاره!... صبر کن ببینم! » پیر مرد درنا را با احتیاط آزاد کرد. درنا بال هایش را گشود و به پرواز درآمد. پرنده در حالی که آواز می خواند، سه بار دور سر پیرمرد چرخید. « با این کار یعنی داری از من تشکر می کنی؟ سعی کن دیگر گیر نیفتی و آزاد باشی! » پیر مرد همه ی هیزم ها را فروخت و به خانه برگشت. پس از مدتی، کسی در خانه ی پیرمرد و پیرزن را زد. پیرزن در را باز کرد و دختری را که پشت در ایستاده بود دید. « من به دِه بعدی می رفتم که راهم را گم کردم. اجازه می دهید یک شب اینجا بمانم؟ » پیر زن دست های سرد دخترک را گرفت: « خانه ی ما کوچک است و غذایی در آن پیدا نمی شود. اگر اینجا سختت نیست هر قدر بخواهی می توانی بمانی! » « متشکرم! » « مادربزرگ! من شام درست می کنم. » دختر آستین هایش را بالا زد و شام را آماده کرد. پیرمرد و پیرزن و دختر کنار هم نشستند و شام خوردند. « مادر بزرگ! من ظرف ها را می شویم. » « مادر بزرگ! پدر بزرگ! من شانه هایتان را می مالم که خستگی از تن تان دربرود. » بعد از مدت ها از خانه ی همیشه ساکت پیرمرد و پیرزن صدای خنده بلند شده بود. دختر صبح زود از خواب بیدار شد و کار های خانه را انجام داد. تمام آن روز برف بارید و دختر یک روز دیگر هم آنجا ماند. فردا و روز های دیگر هم برف بارید و دختر نتوانست پا در جاده بگذارد. سرانجام برف بند آمد. دختر به میزبانانش گفت: من مدتی پیش پدر و مادرم را از دست داده ام. در دِه بعدی یکی از اقوام دور ما زندگی می کند و من می خواستم به آنجا بروم. اما حالا ترجیح می دهم با شما زندگی کنم. نه با کسی که تا حالا ندیده ام. پیرزن و پیرمرد خوشحال شدند: ما فرزندی نداریم و تنها هستیم. تو هدیه ی خدا به ما هستی!

(براساس قصه ای عامیانه از ژاپن) نویسنده: سونگ هیان یانگ تصویرگر: ری ا کیم مترجم: زهرا یوسفی نژاد انتشارات: فاطمی


ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب درنا - فاطمی" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل