محصولات مرتبط
کتاب جرم زمانه ساز نوشته آرش آذرپناه توسط نشر چشمه به چاپ رسیده است.
این کتاب، رمان کوتاهی است که موضوعی عاشقانه سیاسی دارد. نویسنده در این رمان به سراغ روزهای انقلاب فرهنگی اوایل دهه شصت رفته است و اتفاقات آن روزها را به تصویر میکشد. داستان در رابطه با عاشقی در روزهای پر هیاهوی انقلاب و بسته شدن دانشگاهها است و آذرپناه، داستان زندگی یک نسل را روایت کرده است که در آن برهه زمانی اتفاقات عجیب و غریبی برایشان افتاد و زندگی بسیاری از مردم را دستخوش تغییر کرد. او از روزهای پر اتفاقی مینویسد که عشق، در میان شلوغیهایش گم میشد و ناگهان پس از گذشت سالها، به یک باره با یک تجدید دیدار، عشق فرونشسته، جان میگرفت و خودش را از پس تمام خاطرات خاک گرفته نشان میداد. سرتاسر رمان را عشق و سردرگمی فرا گرفته است و خاطرات و واقعیتهای تکاندهنده، مهمترین گرههای داستان را رقم میزنند. نویسنده، با فصلهای کوتاه و با ترکیب اتفاقات سیاسی و تاریخی با عشق، سعی دارد در مورد عشقهای ناکام و بیسرانجامی بنویسد که در همهمه و شلوغیهای سیاست و تاریخ گم شدهاند و تا سالها بعد فرصتی برای عرض اندام پیدا نکردند. او از عشقی مینویسد که در گذر زمان محو شده است و حالا آذرپناه با نگاهی نو سعی دارد، این عشق از دست رفته دوباره جلوه پیدا کند و بدون در نظر گرفتن زمان از دست رفتهاش، به زندگی برگردد.
برشی از متن کتاب
فنجان را به لب برد. تلخی دانههای نشسته بر سطح فنجان را مزه مزه کرد و بعد دستی به سیبیلهایش کشید و فنجان را از سطح میز گذاشت. حسی از درماندگی میان تنش داشت، سنگین و لخت. سرش را به خاطر حس سنگینی بالا برد، درست مثل سنگینی یک نگاه. همانند وقتی که در خیابانی ناشناس قدم میزنی یا در شهری دیگر، به ناگهان حس یک آشنایی عمیق و کهنه از سینه پایین میلغزد و توی دلت را خالی میکند. حالا چنین حسی داشت که سر بالا گرفته بود. سر برگرداند. چهرهها همه جوانتر شده بود. اینجا هم درست لنگه خودش از گذشته بریده بود. مثل پارهای از تن که کنده و دور انداخته باشند تا جدا از جسمیت خویش متعفن شود. پوزخندی زد. آنقدر با کلمات فاخرانه اندیشیده بود که اینگونه تشبیهات دیگر دلش را بر هم میزد. فنجان را دوباره بالا آورد و تا ته نوشید. ماندهای از درد قهوه، تهنشین شده بود. زد زد ته لیوان و آهی کشید. دوباره سنگینی همان نگاه آشنا و قدیمی. انگار مطمئن باشد اگر سر بالا بگیرد پارهای دیگر از آن گوشت تن را خواهد دید. آنجا، دو میز پیشتر از او، تنها نشسته بود. چقدر شبیه به او بود، شبیه به آن سالها... ته دلش لرزید.. زیر لب گفت سرت را بالا بگیر دیگر. عرق دانههایی جابهجای چهرهاش نشسته بود، یخ و داغ. چگونه ممکن بود میان آن همه اتفاق، این یکی رخ بدهد حالا، و اینجا؟ آن هم دوباره. دوازده سال پیش آنجا در کافه قطار و حالا اینجا. حسی سمج و ترسو ته دلش میخواست فقط یک شباهت صرف باشد. یک هزار تومانی لرزان لرزان بیرون آورد از جیب و زیر فنجان قهوه گذاشت. آنگاه از پشت میز برخاست و با تأنی به جلو گام برداشت. آنقدر آهسته میرفت که هرگز به دو میز جلوتر نرسد. میز اول را رد کرد. زن یک لحظه سر بالا گرفت و چشمانش همان بالا ثابت ماند، سبز سبز. نافذ، با همان عمق، آنقدر ژرف که آن سالها هرگز به ته نگاهش نرسیده بود. زن بیاختیار از پشت میز بلند شد. -جلال تویی... و دوباره نشست و تن صدا همان بود. دست نخورده دست نخورده. جوانهای میزهای اطراف با صدای زن سر برگردانده بودند. جلال رو به روی او نشست. گفت همینطوری آمده بودم. هرگز فکرش را نمیکردم شوکت که دوباره.. آه بلند شوکت حرفش را نیمهکاره گذاشته بود. تارهای سفید مو لابهلای سیاهها همه را خاکستری کرده بود، آنچنان که حتی از زیر روسری سبز رنگش هم توی چشم میزد. شوکت دست را زیر چانه ستون کرد، من اما میدانستم... بعد لبخند زد. تاییدی بر واگویهاش بود شاید. ادامه داد: درست مثل دوازده سال قبل توی قطار.
نویسنده: آرش آذرپناه ناشر: چشمه
مشخصات
- نوع جلد جلد نرم
- قطع رقعی
- نوبت چاپ 1
- تعداد صفحه 104
- انتشارات چشمه
ثبت دیدگاه
دیدگاه کاربران