loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب تبهکاری و جرم - فردیناند فن شیراخ

5 / -
موجود شد خبرم کن
دسته بندی :

کتاب تبهکاری و جرم اثر فردیناند فن شیراخ و ترجمه ی کامران جمالی توسط انتشارت نیلوفر به چاپ رسیده است.

این کتاب مجموعه ای از داستان های کوتاه درباره ی حقوق، وکالت و جرم است. فردیناند فن شیراخ که خود حقوق دانی باتجربه می باشد؛ تمام خاطرات و تجربه های خود را از دنیای وکالت و پرونده هایش به رشته تحریر درآورده است. در اصل این کتاب در ابتدا ٢ جلد مجزا به نام های جرم و دیگری تبهکاری بوده که انتشارات نیلوفر این دو را در یک جلد به چاپ رسانیده است. در ابتدا کتاب تبهکاری به چاپ رسید که با استقبال فراوان عموم رو به رو شد؛ سپس کتاب جرم نوشته و در بازار عرضه شد. هر دو این کتاب ها تا مدت ها در لیست کتاب منتخب هفته و ماه اشپیگل بودند. البته لازم به ذکر است که مضمون این دو کتاب باهم شباهت دارند و هردو روایتی از مراجعه کنندگان فردیناند فن شیراخ می باشند؛ درنتیجه گسستی در کتاب احساس نمی شود. بسیاری از کسانی که نام شان در این اثر آمده، از افراد مشهور و قدیمی آلمان می باشند که داستان های جالب و شگفت انگیزی دارند.  نثر این کتاب ساده نگاشته شده، جملاتش کوتاه و روان هستند و نویسنده از آوردن صفت، قید و توضیحات اضافه پرهیز کرده است. شاید بسیاری با توجه به زمینه کاری فردیناند فن شیراخ، او را نویسنده تمام عیاری ندانند، اما با این حال دو کتابی که از او منتشر شده اند، جزء پرفروش ترین ها بوده و جوایز زیادی را به خود اختصاص داده اند. اگر به خواندن کتاب های جنایی و ماجراجویانه علاقه مند هستید، این کتاب را از دست ندهید.


فهرست


  • پیشگفتار
  • کتاب اول: تبهکاری
  • اتیوپیاپی
  • فِنِر
  • خارپشت
  • دفاع از جان خود
  • سبز
  • خوار
  • عشق
  • کتاب دوم: جرم
  • اسرار
  • خانواده
  • بچه ها
  • آناتومی
  • مِیل
  • برف
  • کلید
  • دادگستری
  • تاوان

برشی از متن کتاب


سبز دوباره گوسفندی با خود آوردند. این ٤ مرد چکمه به پا داشتند و دور حیوان ایستاده بودند. آن را پشت وانتی به محوطه داخلی خونه ارباب آورده بودند، و حالا حیوان روی یک ورقه پلاستیکی آبی قرار داشت. گلوی گوسفند دریده شده بود،پوست گل آلودش پر از جای ضربه های چاقو بود. خون دلمه بسته زیر باران دوباره جاری شد. شرابه های جاریِ خون به بندکشی های سنگفرش حیاط رسید. مرگ برای این ٤ مرد غریبه نبود، آن ها کشاورزان دامدار بودند و هر یک به دست خود ذبح هم کرده بود. اما از مشاهده این لاشه چندششان می شد؛ گوسفندی پَروار، از نژاد پر زاد و ولد با سرِ مایل به آبی و چشم های بیرون زده. کره ی چشم حیوان را بیرون آورده بودند، و در کناره چشمْ خانه تاریک اش رشته هایی از بقایای عضلات و عصب های چشمش دیده می شود. کُنت نُردک با تکان سر به مردم سلام کرد. هیچ کدامشان حوصله حرف زدن نداشتند. نگاهی به حیوان انداخت و به نشانه نارضایی سری تکان داد. کیف بغلی اش را از جیب کتش درآورد، ٤٠٠ یورو شمرد و به دست یکی از مردها داد. بیش از دو برابر ارزش گوسفند. یکی از مرد ها گفت :"دیگر اینطوری نمی شود" و به این ترتیب حرفی را بر زبان آورد که حرف همه آن ها بود. مرد ها که رفتند نُردِک یقه کتش را بالا زد. با خود اندیشید:"کشاورزان حق دارند. باید با او صحبت کنم. آنگلیکا پترسون زنی فربه بود و قانع. از ٢٢ سال پیش در سِمَت پلیس در نُردِک خدمت می کرد. در منطقه او هیچ گاه جرمی سنگین وجود نداشت. هیچ گاه در عملیاتی مجبور نشده بود اسلحه بکشد. کار امروزش به پایان رسیده بود، گزارشی درباره راننده مست روی میز قرار داشت. روی صندلی اش تاب می خورد و با اینکه باران می آمد به دلیل تعطیلات آخر هفته ای که در انتظارش بود ذوق می کرد. بالاخره می توانست عکس های آخرین تعطیلات مرخصی اش را در آلبوم بچسباند. وقتی زنگ به صدا در آمد پترسون غر زد. دکمه باز کننده در را فشار داد و چون کسی از در وارد نشد، با غرولند و نفس نفس زنان وارد خیابان شد. می خواست گوش پسر های دهکده را که هنوز زنگ زدن و فرار کردن تفریح شان بود، آن قدر بکشد تا فریادشان به آسمان برود. خانم پترسون کم مانده بود که فلیپ فُن نُردِک را نشناسد. او رو به روی کلانتری در پیاده رو ایستاده بود. باران مثل لوله آفتابه می بارید. موهای اش خیس و پرپشتْ  چهره اش را پوشانده بود، از کت اش گل و لای و خون می چکید. چاقوی آشپز خانه را چنان محکم در دست می فشرد که ٤ استخوانِ سپیدِ دستِ  مشت شده اش بیرون زده بود. فیلیپ ١٩سال داشت، پترسون او را از کودکی می شناخت. آهسته به سوی او رفت و تا رسیدن به اوآهسته و آرامش بخش جملاتی به زبان آورد، آن گونه که در گذشته با اسب های پدرش در مزرعه صحبت می کرد. چاقو را از دستش گرفت و به صورتش دست کشید، فلیپ واکنشی نشان نداد. سپس پترسون دست بر شانه او گذاشت و او را از طریق دو پله سنگی به ساختمان کم ارتفاع هدایت کرد. او را به دستشویی برد. گفت:"حالا سر و صورتت را بشور قیافه ات وحشتناک شده...."  او پلیس آگاهی نبود و دلش برای فیلیپ می سوخت.

  • مجموعه داستان
  • نویسنده: فردیناند فن شیراخ
  • مترجم: کامران جمالی
  • انتشارات: نیلوفر


ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب تبهکاری و جرم - فردیناند فن شیراخ" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل