loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب تاریخ اعماق زمین 5 (گریگور و رمز سرپنجه)

5 / 3
موجود شد خبرم کن

کتاب گریگور و رمز سر پنجه از مجموعه ی تاریخ اعماق زمین نوشته ی سوزان کالینز و ترجمه ی عاطفه احمدی توسط نشر ویدا به چاپ رسیده است.

این کتاب داستانی از شجاعت و از خود گذشتگیِ جنگجویی دلاور را تعریف می کند که می خواهد تا آخرین نفس برای دفاع از شهری مرموز و زیر زمینی خود بجنگد. این جنگجو ” گریگور ” است، گریگور یازده سال دارد و ساکن شهر نیویورک است و روزی همراه خواهر دو ساله اش از طریق دریچه ی رختشورخانه ی ساختمانشان وارد شهر زیرزمینی شدند که همه موجوداتی مثل سوسک ها یا موش های غول پیکر و خفاش های عجیب با هم زندگی می کردند. مردمان آن شهر که منتظر جنگجویی بودند فکر کردند که گریگور همان جنگجوی بزرگ است و با دادن شمشیری جادویی او را راهی جنگ هایی می کردند که می بایسد موش های خبیثی را از بین می برد. در این بین پیش گویی هایی وجود داشت که مردم شهر نمی خواستند گریگور از آن باخبر شود و هر کاری می کردند تا راز پیشگویی از گریگور دور بماند. چرا که می دانستند این پیشگویی شاید به ضرر شهر خودشان و حتی به ضرر گریگور باشد. اما روزی بعد از جنگی سخت در موزه ی نیویورک، گریگور وارد اتاقی شد که پیشگویی عظیم شهر زیر زمینی را روی تمام دیوار هایش نوشته بودند. این پیشگویی نوید جنگی بزرگ را می داد که پایان دهنده ی همه ی جنگ ها بود و از کسی به نام جنگجو نام برده بود که در نهایت با مرگش شهر را نجات می دهد و پایان دهنده ی این جنگ هاست. گریگور خوب می دانست که آن جنگجو خودش اس و...

 


برشی از متن کتاب


تمام وجود گریگور زیر سنگینی مکالمه اش با ریپرد خم شده بود. با این که وقتی در موزه بود تا حدی مرگ خودش را پذیرفته بود، اما از آن زمان تا به حال ذهنش مدام آن را پس می زد. از آن طفره می رفت. از زیر فکر کردن به آن در می رفت. خودش را در زمان حال غرق می کرد و از فکر کردن به آینده دوری می کرد، به خصوص آینده ای که قرار نبود آن قدر ها طولانی باشد. به جز این راه دیگری برای ادامه دادن نمی شناخت. اما بعضی وقت ها مثل حالا واقعیت مستقیم جلوی صورتش می آمد و سیلی محکمی به او می زد. راهی نداشت جز این که جلو برود و از زمان نهایت استفاده را بکند. همین که داشت در راهرو ها حرکت می کرد، این تصمیم را در چهره ی خیلی های دیگر هم می دید. یک جنگ در جریان بود. ریگی لیالی ها نیازی به پیشگویی نداشتند تا بهشان بگوید که تا آخر جنگ شانس زنده ماندن پیدا می کنند یا نه. آن ها هم دوستان و خانواده ای داشتند و نگرانشان بودند. با فهمیدن این که بقیه هم حس هایی مشابه خود او را تجربه می کنند، حس تنهایی گریگور، کمتر شد. حالا کمتر احساس تنهایی می کرد، اما، حال هیچ بهتر نشده بود. نمی دانست زره ای را که ریپرد گفته بود، از کجا باید پیدا کند، اما یک اتاق بزرگ وجود داشت که پر از سلاح و چیز هایی این شکلی بود. گریگور هم با خودش گفت که بهتر است اول به آن جا برود. وقتی به اتاق رسید دید که آن جا پر از آدم هایی ست که خودشان را برای جنگ آماده می کنند. با این که جمعیت زیادی آن جا بود، در عرض یک دقیقه یک زن زیر زمینی مسن با یک متر خیاطی کنار او آمد و پرسید: ” برای زره اومدی؟ ” گریگور سرش را به نشانه ی تایید تکان داد. زن گفت: ” اسم من مایراوت ئه. من بهت کمک می کنم. ” و بعد کارش را شروع کرد. متر خیاطی را با چنان سرعتی دور او باز و بسته می کرد که آدم فقط سایه ای از آن را می دید. ” تو چطور مبارزه می کنی؟ فقط با شمشیر؟ با دست راست؟ ” گریجور گفت: بله. ” و از خودش پرسید که مگر چه انتخاب های دیگری وجود دارد. مایراوت پرسید: ” با دست چپت، چی کار می کنی؟ ” گریگور جواب داد: ” هیچی. ” بعد به ساعدش اشاره کرد و گفت: ” بعضی وقت ها با نوار چسب یه چراغ می بندم اینجا که بتونم ببینم. ” مایراوت گفت: ” همه ش همین؟ ” و نگاهی تا حدی شاکی به ساعد او انداخت، جوری که انگار وظیفه اش را خوب انجام نداده باشد. بعد گریگور را به طرف دیواری هدایت کرد که یک عالمه زره سینه روی آن آویزان بود و گفت: ” برای قفسه ی سینه. ” بعد یکی را که از نقره و مروارید ساخته شده بود، پایین آورد. همین که مایراوت داشت زره را جلوی او می گرفت، گریگور صدای کسی را از پشت سرش شنید که گفت: نه مایراوت، میخوام اون کاملاً سیاه پوش باشه. ” نیازی نبود تا گریگور برگردد تا بفهمد سُلووت دارد از پشت سر به طرف او می آید. از فکر این که قرار بود دوباره او را ببیند، دندان هایش را با عصبانیت روی هم فشار داد. مایراوت با اخم پرسید: ” برای چی ؟ ” گریگور حس کرد از او خوشش می آید، چون هر حرفی را که سُلووت می زد، بلافاصله و بدون چون و چرا اجرا نمی کند. سُلووت گفت: ” این طوری با پرنده اش یکی می شه و حسی از تاریکی می ده. ” مایراوت که هنوز با یکدندگی زره انتخابی اش را در دست گرفته بود، گفت: ” حس تاریکی جونده ها رو تحت تاثیر قرار نمی ده. ” سُلووت گفت: ” نه، اما آدم ها رو چرا. این طوری حسی از قدرت و کشندگی پیدا می کنه و باعث می شه که اون ها با اعتماد به نفس بیشتری پشتش حرکت کنن. ” مایراوت گفت: ” هر جور خواست شما باشه. ”

نویسنده: سوزان کالینز ترجمه ی: عاطفه احمدی انتشارات: ویدا


ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب تاریخ اعماق زمین 5 (گریگور و رمز سرپنجه)" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل