loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب بیمارستان خطرناک (ماجراهای بچه های بدشانس 8)

5 / -
وضعیت کالا : آماده ارسال
قیمت :
40,000 تومان
* تنها 1 عدد در انبار باقی مانده
افزودن به سبد خرید

کتاب بیمارستان خطرناک هشتمین جلد از مجموعه ماجراهای بچه های بد شانس اثر لمونی اسنیکت با ترجمه ی محبوبه مهاجری توسط نشر ماهی به چاپ رسیده است.

بچه های یتیم خانواده ی بودلر باخبر می شوند که کنت الاف دستگیر شده؛ اما خیلی زود متوجه می شوند شخصی که دستگیر شده کنت الاف نیست. روز بعد جنازه ی آن شخص بیگناه در زندان پیدا می شود و بعد هم بچه ها کنت الاف و همدستش، خانم اسکوالر را می بینند؛ کنت الاف باز تغییر قیافه داده و این بار خودش را به شکل یک کارگاه درآورده و سعی می کند همه را متقاعد کند که بودلرهای یتیم قاتل هستند؛ مردم که حرف های کنت الاف را باور کرده اند می خواهند بچه های یتیم بودلر را بسوزانند اما بچه ها موفق می شوند که شبانه از دست مردم فرار کنند. آن ها ساعت ها پیاده روی می کنند تا بالاخره به یک فروشگاه بزرگ می رسند و بعد از وارد شدن به فروشگاه به آقای پو تلگراف می زنند تا او را در جریان اتفاقات رخ داده قرار بدهند. لحظاتی بعد فردی که روزنامه محلی را در دست دارد وارد فروشگاه می شود و به صاحب مغازه می گوید که در روزنامه نوشته شده پلیس به دنبال سه بچه قاتل است که فرار کرده اند؛ وقتی صاحب فروشگاه عکس بچه ها را در روزنامه می بیند و می خواهد به پلیس خبر بدهد بچه ها از فروشگاه فرار می کنند و سوار اتومبیلی می شوند که روی آن نوشته شده داوطلبان مبارزه با بیماری ها ؛ راننده به سرنشینان اتومبیل اشاره و عنوان می کند که آن ها یک گروه موسیقی هستند که همه وقتشان را صرف شاد کردن بیماران در بیمارستان می کنند. بچه ها تصمیم می گیرند که عضو گروه داوطلبان مبارزه با بیماری ها شوند؛ وقتی راننده بچه ها را همراه با گروه موسیقی به بیمارستان می رساند بچه ها مطلع می شوند که بیمارستان به سه نیروی داوطلب از گروه مبارزه با بیماری ها نیاز دارد تا در کتابخانه اسناد آنجا کار کنند. بچه ها به دفتر رییس امور کارکنان بیمارستان می روند و خودشان را به عنوان متقاضی کار در کتابخانه اسناد معرفی می کنند؛ اما چند لحظه ای از حضور آن ها در آن دفتر نمی گذرد که ...

مجموعه ی ماجراهای بچه های بدشانس در سیزده جلد مختلف به چاپ رسیده و داستان بچه های یتیم خانواده ی بودلر را روایت می کند که طی یک آتش سوزی مهیب پدر و مادر خود را از دست داده و مدتی تنها و بی کس؛ و تحت نظارت دوست نزدیک و همکار پدرشان، آقای پو قرار می گیرند. پس از مرگ والدین، ثروت هنگفت آن ها به بچه ها رسیده است؛ اما زمانی می توانند از آن استفاده کنند که ویولت، دختر بزرگ خانواده به هجده سالگی برسد. یکی از اقوام دور آن ها که کنت الاف نام دارد، می خواهد به هر ترتیبی که شده ثروت هنگفتی که به بچه ها ارث می رسد را به چنگ بیاورد. او در این راه به کارهای خطرناک و آزار دهنده ای دست زده و دردسرهای زیادی برای بچه ها به وجود می آورد.

 

 


برشی از متن کتاب


"من اصلا سر در نمیارم." این را کلاوس گفت، و این از آن جملاتی بود که کمتر از او شنیده می شد. ویولت سرش را به علامت تایید تکان داد و بعد او هم جمله ای گفت که زیاد از او شنیده نمی شد: "فکر نمی کنم بشه این معما رو حل کرد." "پی یه تری سیکامولاوی یادل ریچیو ته مکزیتی." این را سانی یک نفس گفت و این جمله فقط یک بار دیگر از او شنیده شده بود. منظورش چیزی تو این مایه ها بود "باید اعتراف کنم که اصلا نمی فهمم قضیه چیه." دفعه ی قبل که سانی این حرف را زد، زمانی بود که تازه از بیمارستانی که در آن متولد شده بود به خانه آورده شده بود و داشت به صورت خواهر و برادرش، که روی گهواره ی او خم شده بودند تا برای اولین بار خواهر کوچولویشان را ببینند، نگاه می کرد، ولی این بار او در نیمه ی ناتمام بیمارستانی که در آن کار می کرد نشسته بود و داشت به صورت خواهر و برادرش، که تلاش می کردند تا بفهمند منظور آقای هال از "پرونده ی آتش سوزی های اسنیکت" چه بوده، نگاه می کرد. اگر من پیش بچه ها بودم، می توانستم ماجرای طولانی و هراس انگیز مردان و زنانی را برایشان تعریف کنم که به تشکیلاتی عظیم وارد شدند و عاقبت زندگی شان به دست یک مرد حریص و یک روزنامه ی پوچ ویران شد، ولی یتیم ها تنها بودند و تنها سرنخ هایشان از آن ماجرا چند ورق از یادداشت های کواگمایرها بود. شب بود و بعد از یک روز پرکار در کتابخانه ی اسناد، بودلرهای یتیم در نیمه ی ناتمام بیمارستان هایم لیک نشسته بودند و تمام وسایل راحتی ممکن را برای خودشان جور کرده بودند، ولی متاسفانه باید بگویم عبارت "تمام وسایل راحتی ممکن" در این مورد یعنی "تقریبا هیچی". ویولت چند تا چراغ قوه پیدا کرده بود که احتمالا کارگرهای ساختمان موقع کار در بخش های کم نور به کار می بردند، ولی وقتی ویولت آنها را روشن کرد تا دور و برشان را بهتر ببینند، تنها فایده اش این بود که فهمیدند چه قدر آنجا کثیف است. کلاوس چند تکه پلاستیک پیدا کرده بود که احتمالا نقاش های ساختمان روی زمین پهن می کردند تا رنگ روی زمین نچکد، ولی وقتی آنها را دور خودش و خواهرهایش پیچید، تنها فایده اش این بود که گرمای آن باعث شد بفهمند باد شبانه ای که لا به لای تخته ها و الوارها می پیچید، تا چه اندازه سرد است. سانی هم با چند تا از میوه های آقای هال، که با دندان ریزریز کرده بود نوعی سالاد میوه جات برای شامشان درست کرده بود، ولی با هر لقمه ای که از آن می خوردند، بیشتر و بیشتر به بدبختی خودشان و فلاکت باری مکانی که شب را در آن می گذراندند، پی می بردند. ولی با این که بچه ها هر لحظه بیشتر از پیش می فهمیدند که خانه ی جدیدشان چه قدر کثیف و چه قدر سرد و چه قدر فلاکت بار است، حتی سر سوزنی هم نمی فهمیدند که معنی حرف آقای هال چه می توانست باشد.  

نویسنده: لمونی اسنیکت مترجم: محبوبه مهاجری انتشارات: ماهی  

لمونی اسنیکت


ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب بیمارستان خطرناک (ماجراهای بچه های بدشانس 8)" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل