محصولات مرتبط
بخشی از کتاب افسانه های آذربایجان به قلم صمد بهرنگی و بهروز دهقانی
در قصه ای از صمد بهرنگی آمده است: روزی روزگاری زن و شوهری بودند که بچه نداشتند و هرچه دوا و درمان کرده بودند، سر کتاب باز کرده بودند و جادو و جنبل کرده بودند، فایدهای ندیده بودند. عاقبت روزی درویشی دم در آمد و گل مولایی گفت. وقتی زن آمد که درویش را راه بیندازد. درویش ملتفت شد که سگرمهاش توی هم است. به او گفت: خواهر، چرا این جور گرفته و غمگینی؟ زن آهی کشید و گفت: از خدا پنهان نیست از تو چرا پنهان کنم. هر کاری میکنم بچهدار نمیشوم. درویش گفت: این که کاری ندارد. مشتی نخود توی آب بریز و بگذار زیر سرت. صبح پا میشوی میبینی نخودها شدهاند بچه.
زن درویش را راه انداخت و برگشت یک کاسهی پر نخود توی آب کرد و گذاشت زیر سرش و خوابید. صبح که از خواب بیدار شد دید دوروبرش صدها بچهی ریزه جست و خیز میکنند که یکی میگوید: ننه برای من کفش بخر، آن یکی میگوید: ننه برای من لباس بخر. زن که حال و احوال را چنین دید گفت: ما از خیر بچه گذشتیم.
از این ور رفت تنور را آتش کرد و همهی نخودها را جارو کرد و ریخت توی تنور اما یکی از نخودها خودش را انداخت توی سوراخ سنبهای و نسوخت. ظهر شد. زن برای مردش ناهار پخت و در دستمالی پیچید و دور و برش را نگاه کرد. آهی کشید و گفت: کاشکی همهی نخودها را توی تنور نریخته بودم. الان این را کی ببرد واسهی مردم؟ نخودی از تنور بیرون آمد و گفت: ننه جان، غصه نخور. ناهار پدرم را بده منمی برم.
ننهی نخودی خیلی خوش حال شد. دستمال را به پشت الاغ بست و نخودی را برداشت گذلشت روی آن. نخودی فوری جست زد و رفت توی گوش الاغ چمباتمه زد و نشست و الاغ را راه انداخت مرد داشت مزرعه را خیش میزد که دید الاغ بی صاحبی داخل مزرعه شد. این ور و آن ور را نگاه کرد، کسی را ندید. داد و فریاد راه انداخت اما الاغ اصلا چیزی سرش نمیشد و درست میآمد به طرف.
مرد چوبدستیش را برداشت که الاغ را بزند که نخودی جست زد افتاد بیرون و جلو پدرش ایستاد و گفت: پدر جان برایت ناهار آورده ام. مرد خیلی خوشحال شد که آخر سر صاحب پسری شده. نخودی گفت: پدر جان، تو ناهارت را بخور من میروم پیش پادشاه که طلب تو را ازش بگیرم.
مرد هرچقدر گفت نرو، من اصلا از پادشاه طلبکار نیستم، به خرج نخودی نرفت. و گفت: پدرجان تو این چیزها سرت نمیشود، من خودم میدانم که پادشاه چه قدر به تو قرض دارد تو کاریت نباشد من خودم می روم و طلب تو را ازش می گیرم. نخودی رفت پیش پادشاه و گفت: پادشاه یک بیستی به پدر من قرض داری. زود باش بده. پادشاه به غلامش گفت: یک بیستی به این بدهید راهش بیندازید.
اما هر چه پول جلو نخودی ریختن گفت: هیچ یک از این ها بیستی پدرم نیست. من بیستی خود او را می خواهم. آخر سر پادشاه عصبانی شد و گفت: ببریدش بیندازید توی آب انبار، خفه شود. غلامان برسرش ریختند و او را بردند انداختند توی آب انبار. نخودی توی آب که افتاد بلند بلند گفت بکش، بکش آب ها را تو بکش. آن وقت همه ی آب ها را توی شکمش کشید و بیرون آمد و باز رفت پیش پادشاه.
پادشاه تازه نفس راحتی می کشید که عجب از شر نخودی خلاص شدیم که یک دفعه نخودی با شکم باد کرده و گنده شده جلوش سبز شد و گفت : زود باش بیستی پدرم را بده. پادشاه بیشتر عصبانی شد و فریاد زد: ببریدش بیندازید توی تنور که بسوزد خاکستر شود.
غلام ها نخودی را برداشتند و توی تنور انداختند. نخودی تا توی تنور افتاد بلند بلند گفت: بریز بریز آب ها را بریز بیرون. ناگهان همه ی آب ها توی تنور ریخت و آتش را خاموش کرد. نخودی جست زد و آمد بیرون و رفت پیش پادشاه و گفت: زود باش بیستی پدرم را بده. پادشاه دید که حریف این نیم وجبی نمی شود گفت: ببریدش ول کنید توی خزانه، خودش بیستی پدرش را پیدا کند و گورش را گم کند.
غلام ها نخودی را بردند توی خزانه ول کردند. نخودی تا پایش به خزانه رسید بلند بلند گفت: بخور بخور همه اش را بخور. نخودی همه ی طلاها و جواهرات را توی شکمش جا داد و آمد بیرون و به پادشاه گفت: پیدا کردم. تا به خانه برگردد، دل ننه اش برای او یک ذره شده بود. ننه اش گفت: تا حالا کجا بودی؟ نخودی گفت: کاریت نباشد. زود برو آش اماج بپز. ننه ی نخودی یک دیگ آش اماج پخت. نخودی تا می توانست آش خورد و بعد تمام طلاها و جواهرات را پس داد و مادرش آن ها را جمع کرد و شست و رفت به بازار و هرچه دلش میخواست خرید.
کتاب افسانههای آذربایجان به قلم صمد بهرنگی و بهروز دهقانی در انتشارات نگاه به چاپ رسیده است.
- نویسندگان: بهروز دهقانی - صمد بهرنگی
- انتشارات: نگاه
مشخصات
- نوع جلد نرم
- قطع رقعی
- نوبت چاپ 2
- سال انتشار 1397
- تعداد صفحه 272
- انتشارات نگاه
ثبت دیدگاه
دیدگاه کاربران