loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب اسپاد مورفی و تفنگی با فشنگ سیب زمینی - افق

5 / -
موجود شد خبرم کن

کتاب اسپاد مورفی و تفنگی با فشنگ سیب زمینی نوشته‌ی اُ این کالفر و ترجمه‌ی آتوسا صالحی توسط نشر افق به چاپ رسیده است.

ویل و مارتی با هم برادرند و سه برادر کوچک تر از خودشان هم دارند. که همگی بچه های شلوغ و پر سر و صدایی هستند. یک روز بعد از شیطنت و خرابکاری های زیاد پدر و مادر تصمیم می گیرند که دو فرزند بزرگتر خود را برای ساعاتی از روز بیرون از خانه مشغول کاری کنند تا خانه شان برای مدت کوتاهی هم که شده رنگ آرامش را به خود ببیند و بچه ها به جای خرابکاری کارهای بی خطر و مفیدی انجام دهند. آنها بعد از مشورت با یکدیگر تصمیم می گیرند ویل و مارتی را به کتابخانه‌ی محل بفرستند تا هم با مطالعه‌ی کتاب بر معلوماتشان اضافه کنند و هم وقتی دور از خانه هستند، به کارهای اشتباهشان فکر کنند. ویل و مارتی با اعتراض می گویند که دلشان نمی خواهد به کتابخانه بروند، به این دلیل که  خانم اسپاد مورفی کتابدار آنجاست! آن دو از بچه های مدرسه شنیده اند که خانم مورفی در دوران جنگ مسئول دستگیری بچه های دشمن بوده و اصلا از بچه ها خوشش نمی آید؛ الان هم که مسئول کتابخانه شده، بچه هایی را که در آنجا به جای مطالعه شیطنت می کنند، با تفنگی بزرگ که فشنگ هایی از جنس سیب زمینی دارد هدف قرار داده و به آنها شلیک می کند! بچه ها برای اینکه به کتابخانه نروند، کلی بهانه‌ی جورواجور می آورند، اما فایده‌ای ندارد و تصمیم پدر و مادر قطعی است! ویل و مارتی وارد کتابخانه می شوند و به استقبال فشنگ های سیب زمینی می روند!و...

 


فهرست


فرانک بی ریخت نشستن روی قالی امتحان کتاب خوب بیرون از قالی

برشی از متن کتاب


بعد از تصمیم مامان و بابا، برادر کوچولوها شروع کردند به مزه ریختن. دانی با من دست داد و گفت: "از آشنایی تان خوش وقتم." اچ.پی هم سوت زنان کلمه ها را از جای خالی دندان نیشش بیرون ریخت: "از آسنایی هان خوس وقتم." با این که پنج سال بیش تر ندارد، خیلی پررو و از خود راضی است. برت پرسید: "اجازه هست واکمن ات را قرض بگیرم؟" و پیش از آن که من چیزی بگویم، گوشی اش را در گوشش گذاشت. با سرباز حلبی ام به شان حمله کردم: "مامان، می شنوی؟ هنوز چیزی نشده دارند مسخره مان می کنند." مامان گفت: "نه، منظوری ندارند. مگر نه، مردهای کوچولوی من؟" _نه، مامانی! مامان به هر کدان شان یک ژله کوچولو داد. سرم‌داشت از این همه بی عدالتی منفجر می شد. _مارتی، ویل! حالا بروید بالا و بقیه ی آن خط خطی ها را از سر و صورت تان بشویید. ده دقیقه ی دیگر راه می افتیم. هیچ راه فراری نبود. ده دقیقه یک ریز داد و بیداد کردیم و آه و ناله راه انداختیم. اما مامان یک ذره هم کوتاه نیامد. گفت: "کتابخانه خیلی به دردتان می خورد." بعد ما را با کمربند محکم به صندلی عقب ماشین بست: "شاید بالاخره یک چیزی یاد بگیرید." راه که افتادیم، سر چرخاندیم و به خانه نگاه کردیم. دانی از پشت پنجره ی اتاق خواب، نمایش کوچولویی برای مان راه انداخته بود. با خط خرچنگ قورباغه اش اسم اسپاد را روی تی شرت سفیدش نوشته بود و داشت به آدم کوچولویی که لبه ی پنجره ایستاده بود، بد و بیراه می گفت. قلبم داشت از دهانم بیرون می آمد. آدم کوچولو، سرباز حلبی ام بود. داد و بیداد دانی بیش تر و بیش تر شد و بالاخره اسباب بازی بدبخت مرا با پاشنه ی پایش زمین زد و به لبه ی پنجره کوبید. جیغ کشیدم: "نه! ماشین را نگهدار! دانی دارد سرباز حلبی ام را می کشد." مامان خندید: "واقعاً که، ویل! تو دیگر باید چیز بهتری را جایگزین آن اسباب بازی کنی." از پنجره برت و اچ.پی را می دیدم که داشتند دیوانه وار دست می زدند. دانی هم خم شده بود. مامان می خواست به مرکز شهر برود و برای همین ما را سر راهش، جلو کتابخانه پیاده کرد: "موقع برگشتن، بعد از این که رفتم سراغ پدر، می آیم دنبال تان." زبان هر دوی مان از ترس بند آمده بود؛ برای همین فقط سرمان را تکان دادیم. مامان انگشت هایش را مثل دو تا اسلحه ی خیالی به طرف مان گرفت: "فقط مواظب شلیک سیب زمینی ها باشید."...    

(کتاب های فندق) نویسنده: اُ این کالفر مترجم: آتوسا صالحی انتشارات: افق  


ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب اسپاد مورفی و تفنگی با فشنگ سیب زمینی - افق" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل