loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب اسفندیار رویین تن (قصه های شاهنامه 3)

5 / -
وضعیت کالا : آماده ارسال
قیمت :
115,000 تومان
* تنها 1 عدد در انبار باقی مانده
افزودن به سبد خرید
دسته بندی :

کتاب اسفندیار رویین تن به روایت آتوسا صالحی و تصویرگری نیلوفر میرمحمدی توسط نشر افق به چاپ رسیده است.

کتاب، روایت داستان " اسفندیار رویین تن " و گذر او از هفت خوان و نبرد او با " رستم " پهلوان نامدار زابل است. داستان، از افسانه های اساطیری ایرانی و برگرفته از کتاب شاهنامه فردوسی است. گشتاسب، پادشاه ایران پسرش " اسفندیار " را در برجی سنگی زندانی کرده است و قصد آزادی او را ندارد. روزی " جاماسب " وزیر به دیدارش می رود و به او می گوید تورانیان به ایران حمله کرده اند و در جنگی سخت سپاهیان ایران را از پا در آورده اند و اینک گشتاسب به کمک او نیاز دارد و قول داده او را جانشین خود کند و تاج و تخت پادشاهی را به او بدهد. اسفندیار قبول نمی کند. وزیر به او می گوید این بار به خاطر ایران و مردان کشته شده و زنان اسیر شده و کودکان آواره این کار را انجام بده و به پادشاه کمک کن. او به راه می افتد و پسرانش " بهمن " و " نوش آذر " را به همراه سپاهی با خود می برد. آنها به صحنه ی نبرد می رسند و اسفندیار بعد از دیدار پدر به جنگ با تورانیان می رود و آنها را شکست  می دهد و " گرگسار " تازی را که قصد جان او را کرده بود به اسیری می گیرد. اما او هنوز هم و غمی جز نجات خواهرانش ندارد و قصد دارد با سپاهی عظیم به رویین دژ حمله کند و از " ارجاسب "، پادشاه توران انتقام خون برادرش را بگیرد و خواهرانش را از اسارت آزاد کند. او باید در هفت روز از هفت خان بگذرد و در هر خان با دشمنی خطرناک رو به رو شود و او را نابود کند تا بتواند خواهرانش را آزاد کند...

کتاب روایت ناشناخته از شاهنامه است و قصد دارد به داستان اسفندیار از زاویه ای نو بپردازد. نبرد بین نیک و شر و برتر بودن خیر و خوبی و نیکی مهم ترین پیام این کتاب است. این کتاب جلد سوم از مجموعه ی قصه های شاهنامه است.

 

 

برشی از متن کتاب


رخش شیهه می کشد. آرتم بر بالین رستم نی ایستد. پس هود را بر زمین می زند و بر می خیزد و باز بر زمین می زند. اسفندیار چون رگبار می گوید و آرام نمی گیرد: "رخش، ای اسب نامدار! خود را بر زمین بزن! که رستم خوار بر زمین افتاده! رخش، آیا باز هم تو را توان تاختن هست؟ که سردارت تا همیشه مایه ی سرشکستگی ات خواهد بود!" پس باز رو به رستم می کند: " اینک اگر پشیمان نیستی، خود را برای مرگ آماده کن. از خداوند بزرگ، بخشش بخواه تا از گناهانت چشم بپوشد. برخیز و با نیروی مانده ات بجنگ که مرگ از فردایت به تو نزدیک تر است." رستم، دندان به هم می فشارد. با دهان بسته می گوید: "به خورشید بنگر که سرخ است. پس به سوی لشکریانت بازگرد که شب جای نبرد نیست. من می روم و فردا به میدان می آیم." اسفندیار چشم تنگ می کند و به خورشید می نگرد: "یک شب تنها یک شب زمان داری. هر آنچه می خواهی به نزدیکانت بگو! و چون سپیده دمید، آماده ی مرگ، به میدان بیا!" شب آرام از میدان می گریزد و اینک این رستم است که از پشت تاریکی آشکار می شود. اسفندیار آرام پیش می رود و چشم بر رستم می دوزد که استوار بر رخش نشسته و نشانی از تیرهای نبرد دیروز بر تنش نیست. اسفندیار شگفت زده می نگرد، پس چون برق می جهد و چون رعد می خروشد: "امروز برای تو روز خوشی نیست، رستم! که نامت تا همیشه از جهان ناپدید خواهد شد. امروز، روز مرگ توست، رستم! پس به آسمان بنگر و خورشید را تا همیشه در یادت نگه دار که روزگارت، پس از این، زیر کوههایی از خاک و سنگ، تیره خواهد شد." رستم تنها می نگرد و در چشمانش جای پایی از غم نیست. در چشمش شادی می درخشد و همین است که اسفندیار را دیوانه تر می کند: " زال تو را جادو کرده است، می دانم. این جادوی آن پیر سپید موست و گرنه آنچنان که دیروز از میدان رفتی، امروز باید، اینجا نه، که در گور باشی، اما این کارزار است و در جنگ جادو کارساز نیست." رستم از رخش پایین می جهد و پیش می آید: "اسفندیار، جوانی نکن! از یزدان بترس و از اندیشه ی جنگ برگرد. دیروز که از میدان رفتم جز مرگ تو به چیزی نمی اندیشیدم. اما اکنون زانوانم خرد و دستانم بریده باد، اگر برای جنگ با تو آمده باشم. تو را سوگند می دهم به یزدان، یزدان پاک، از این جنگ بگذر. من با تو نزد گشتاسب می آیم و آنجا او هر چه بگوید همان خواهد شد." اسفندیار سراسیمه از خشم، فریاد می کند: "چشمان من درست می بینند؟ آیا این رستم پهلوان ایران زمین است که این چنین از مرگ می ترسد و به خواری التماس می کند؟ درست می شنوم؟ آیا این صدای اوست که این چنین می لرزد؟" پس بندی به سویش می اندازد: "این بند بر دست و پای خود ببند، اگر هنوز در تو نیرویی هست." رستم هنوز آرام است: "این دیو پلید را از تن خود بیرون کن. از این اندیشه بگذر که همه ی دارایی ام، همه گنج پدرانم، زال و سام را به تو می بخشم. بند را فراموش کن که گفته بودم بند نمی پذیرم." - بهانه می کنی، می ترسی! بند یا جنگ؟ رستم پشت می کند. زانو بر زمین می زند و سر به آسمان بلند می کند: " ای یزدان! می بینی که دیوی به سنگینی البرز در دل اسفندیار جای گرفته. می بینی که همه ی راه ها را بر من بسته و خود نیز قدمی در پیش بر نمی دارد. پس تو ای آسمان و تو ای خورشید، در این میدان گواه باشید که او سر جنگ دارد نه آشتی. و جز مرگ من به چیزی نمی اندیشد." پس بر می خیزد. اسفندیار نیزه در دست می گیرد. رستم تیری در کمان می گذارد و زه کمان می کشد......

نویسنده


" آتوساصالحی " شاعر، نویسنده، مترجم و ویراستار در سال 1351 در تهران به دنیا آمد. او از سال 1369 فعالیت حرفه ای خود را با مجله سروش نوجوان آغاز کرد و بعدها با نشریه هایی چون مجله همشهری، هفته نامه و روزنامه آفتابگردان، روزنامه شرق و ایران همکاری کرد.


مشخصات

  • مترجم آتوسا صالحی
  • نوع جلد جلد نرم
  • قطع رقعی
  • نوبت چاپ 17
  • سال انتشار 1398
  • تعداد صفحه 79
  • انتشارات افق

ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب اسفندیار رویین تن (قصه های شاهنامه 3)" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل