loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب آزادی ایراک (جنگاوران جوان: کتاب هفتم)

5 / -
موجود شد خبرم کن

کتاب آزادی ایراک هفتمین از مجموعه ی جنگاوران جوان اثر جان فلنگن با ترجمه ی فائزه اثناعشری از سوی نشر افق به چاپ رسیده است.

"ایراک"، ناخدای کشتی باد گرگ آسا و فرمانده ی دزدان دریایی مدت هاست که راهزنی را کنار گذاشته و به عنوان فرمانده ی منطقه ای در اسکاندیا به قدرت رسیده است. اکنون ایراک از این زندگی که به نظر یک راهزن قدیمی بسیار کسالت آور و یکنواخت است خسته شده و تصمیم می گیرد همراه دستیار سابقش "سونگال" و عده ای از مردان قوی و جنگاور آخرین حمله اش را به شهر "الشبح" در سرزمین "آریدا" انجام دهد. ایراک توسط یکی از جاسوسانش مطلع می شود که در الشبح خزانه ای وجود دارد که در آن سکه ها و شمش های طلای بسیاری نگه داری می شود بنابراین برای خالی کردن خزانه راهی آن جا می شود. زمانی که کشتی "باد گرگ آسا" در الشبح لنگر می اندازد، شهر بسیار سوت و کور به نظر می رسد. ایراک و همراهانش با خیال این که نگهبانی در شهر وجود ندارد وارد آن جا می شوند؛ و در همین لحظه فرمانده ی نظامی الشبح  که به دلیل خیانت یکی از افراد ایراک از حمله ی دزدان مطلع شده و آمده ی مقابله با آن ها است، نیروهایش را از مخفیگاه  بیرون آورده و دزدان دریایی را غافلگیر می کند. آن ها ایراک را گروگان گرفته و شرط آزادی او را دریافت مبلغ زیادی پول قرار می دهند. الشبح از اسکاندیا فاصله ی خیلی زیادی دارد و سونگال، دستیار و دوست وفادار ایراک می داند که اگر بخواهد به اسکاندیا رفته و این پول را برای گروگان گیرها بیاور یک سال طول خواهد کشید؛ بنابراین به نزدیک ترین سرزمین یعنی آرالوئن می رود. سونگال با توجه عهدنامه ای که سال ها پیش بین آرالوئن و اسکاندیا امضا شده به امید قرض گرفتن پول مورد نظر به آن جا می رود. دانکن، فرمانده ی آرالوئن با شنیدن صحبت های سونگال تصمیم می گیرد تا به او کمک کند. اما او معتقد است که باید با گروگان گیرها وارد مذاکره شوند تا بتوانند تخفیف گرفته و پول کمتری بپردازند. برای این مذاکره شاهدخت "کاساندرا"، استاد "هالت" که رنجری نام آشنا است به همراه دو تن از شاگردانش، "گیلان" و "ویل" و همچنین شوالیه ی جسوری به نام "هوراس" عازم الشبح می شوند. در این راه آن ها درگیر اتفاقات بسیاری شده، همچنین وفاداری و کاربلدی رنجرها خصوصا ویل آزموده می شود ...  آیا مهارت رنجرها و درایت شاهدخت می تواند آن ها را به سلامت به مقصد برساند؟ ...

ویل  در قلعه ی "ردمونت" که محل نگهداری از کودکان بی سرپرست است بزرگ شده و  با رسیدن به سن پانزده سالگی برای این که  یک رنجرشود نزد استاد بزرگ این کار که هالت نام دارد رفته تا آموزش های لازم را ببیند. از طرفی اسکاندیایی ها که مردمی خشن و مهاجم هستند از طریق دزدی و راهزنی سرزمین های دیگر امرار معاش می کنند. سال ها قبل ویل و کاساندارا، دختر پادشاه، به اسارت ایراک فرمانده ی راهزن ها در می آیند، در همان زمان گروهی به کشتی ناخدا ایراک حمله می کنند، رنجر جوان و شاهدخت در این حمله به ناخدا کمک های بسیاری می کنند و همین امر نه تنها منجر به آزادی شان می شود، بلکه زمانی که ایراک در اسکاندیا به قدرت می رسد عهدنامه ای بین آن ها و سرزمین آرالوئن امضا می شود که به این ترتیب راهزنان اسکاندیایی هرگز اجازه ی حمله به آرالوئن را نخواهند داشت.

 


برشی از متن کتاب


سرمای شبانه و سوزناک صحرا بیدارش کرد. سر و و صورتش به زیر بود و به شدت می لرزید و تمام گرمای بدنش را از دست می داد. به خودش گفت این درست نیست. گرمای کشنده ی روز و سرمای منجمد کننده ی شب آخرین ذره های را هم از او می گرفت. لرزیدن نیرویش را می گرفت و دیگر توانی نداشت تا هدر بدهد. سعی کرد سرش را بلند کند ولی باز افتاد. بعد با تلاش زیاد به پشت چرخید و ناگهان ستاره ها را دید که در آسمان شفاف شب می درخشیدند. با خودش گفت چقدر ستاره ها قشنگند. ولی ستاره ها با او غریبه بودند. دلش می خواست سر بلند کند و به شمال نگاه کند تا صورت های فلکی آشنای وطنش را ببیند. که آرام در افق شمالی آرمیده بودند. ولی توانش را نداشت. مجبور بود همان جا دراز بکشد و بمیرد، زیر چشم های ستاره هایی که با او غریبه بودند و هیچ اهمیتی هم به او نمی دادند. واقعا چقدر غم انگیز بود. ذهنش به طور عجیب شفاف شده بود. انگار تمام تقلاهایی که در طول روز کرده بود آن هم فریب دادن های خود، از میان رفته بود و دیگر می توانست با خونسردی به حال و روزش نگاه کند. می دانست که دارد می میرد. اگر آن شب نمی مرد قطعا فردایش می مرد. امکان نداشت آن گرما را یک روز دیگر طاقت آورد. اول بدنش خشک می شد بعد باد صحرا بلندش می کرد و با خود می بردش. خیلی غم انگیز بود. دلش می خواست به حال خودش گریه کند ولی هیچ رطوبتی در بدنش نمانده بود که به اشک تبدیل شود. حالا که ذهنش روشن شده بود، چیزی آزارش می داد. دلش می خواست بداند چه اشتباهی مرتکب شده. نمی خواست بی آن که اشتباهش را بفهمد بمیرد. همه چیز را درست انجام داده بود یا این طور فکر می کرد. ولی یک جایی اشتباه کرده بود، اشتباهی مرگبار. غم انگیز بود که داشت می مرد و آزار دهنده بود که هرگز دلیل مردنش را نمی فهمید. فکر شاید نقشه ای که سلثن به او داده بود قلابی بوده. یادش آمد روز قبل این موضوع به ذهنش رسیده بود، ولی فورا آن را کنار گذاشت. به خودش گفت سثلن مرد شریفی است. نه، نقشه دست بود. اشتباه از جانب خودش بود. هیچ وقت هم نمی فهمید کدام اشتباه. فکر کرد هالت ناامید می شود. این بدترین بخش داستان بود. پنج سال تمام سعی کرده بود رنجر موسفید بدخلق را از خودش راضی نگه دارد. تمام آن چه می خواست فقط همین بود. نظر بقیه برایش هیچ اهمیتی نداشت. سر تکان دادن هالت از روی رضایت یا یکی از آن لبخندهایش بهترین نشان افتخاری بود که در ذهن ویل می گنجید. حالا، در آخرین مرحله، حس می کرد استادش را از خودش ناامید می کند و حتی نمی دانست چرا و چگونه. نمی خواست بمیرد در حالی که می داند هالت از او ناامید شده. می توانست مردن را تحمل کند، ولی ناامید کردن هالت را نه.

(پر فروش ترین به انتخاب نیویورک تایمز) نویسنده: جان فلنگن مترجم: فائزه اثناعشری انتشارات: افق

جان فلنگن


ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب آزادی ایراک (جنگاوران جوان: کتاب هفتم)" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل