loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب آرتمیس فاول و ماجرای شمال - افق

5 / -
وضعیت کالا : آماده ارسال
قیمت :
105,000 تومان
* تنها 1 عدد در انبار باقی مانده
افزودن به سبد خرید

کتاب آرتمیس فاول و ماجرای شمال نوشته ی ا این کالفر با ترجمه ی شیدا رنجبر توسط نشر افق به چاپ رسیده است.

داستان این کتاب، در واقع ادامه ی کتاب " آرتمیس فاول و گروگانگیری " می باشد. تقریبا یک سال از ماجرای گروگانگیری می گذرد. آرتمیس توانسته با پس دادن نیمی از طلاها به جن های ساکن زیر زمین سلامتی مادرش را بازگرداند. مادرش نگران وضعیت پسرش می باشد و از مشاور روانکاو مدرسه کمک می خواهد. در حالی که آرتمیس برای مشاوره نزد روانکاو رفته است، باتلر خدمتکار و محافظ وفادار او، به او خبر می دهد که یک ایمیل مهم برایش آمده است. او ایمیل را می خواند و عکسی از پدرش را می بیند که صورتش زخمی است و یک پای خودش را از دست داده است. آرتمیس سریعا اقدام کرده و برای سفر به قطب شمال و کشور روسیه که پدرش در آنجا توسط شخصی به نام " بریتوا " که یک باند مافیایی روس را اداره می کند، گروگان گرفته شده، آماده می شود. در همین حال افسر " هالی شورت " جن مونثی که سال قبل توسط آرتمیس گروگان گرفته شده بود و حالا فقط به دلیل حمایت افسر مافوقش در پستی پایین تر مشغول خدمت است، متوجه حضور دو موجود در یکی از کانال های ارتباطی می شود و در یک درگیری همکار او زخمی می شود. او فکر می کند تمام این نفوذها و درگیری های زیر زمینی به خاطر آرتمیس است. او به سطح زمین می آید و آرتمیس و محافظش باتلر را دستگیر کرده و برای بازجویی به شهر زیر زمینی اجنه می برد. او متوجه می شود که هیچ یک از این کارها را آرتمیس انجام نداده است. آرتمیس موقعیت را مناسب دیده و از " روت " مافوق افسر هالی شورت برای نجات پدرش کمک می خواهد. روت می داند که محلی که  پدر آن در آن گروگان گرفته شده است، آلوده به مواد رادیو اکتیو است و این موضوع برای او و همکارانش خطرناک است ولی تصمیم می گیرد به آرتمیس کمک کند و ...

 


نویسنده


" اَاین کالفر " در سال ١٩6٥ در شهر وکسفرد واقع در شمال شرقی ایرلند متولد شد و همراه با چهار برادرش دوران کودکی خود را در آنجا سپری کرد. پدرش هنرمند و تاریخدان بود و به تدریس در مدارس ابتدایی می پرداخت. مادرش معلم درام بود. اولین بار که او به نوشتن داستان علاقه مند شد در مدرسه ی ابتدیی بود که با الهام گرفتن از درس تاریخ داستان های هیجان انگیزی درباره ی وایکینگ ها نوشت. او بعد از اینکه مدرسه اش را تمام کرد، در دانشگاه دوبلین مدرک گرفت و به معلمی در مدرسه ی ابتدایی پرداخت. او برای کار کردن به وکسفرد برگشت. درسال١٩٩١ ازدواج کرد و همراه با همسرش در حدود چهار سال به کار کردن درکشورهای عربستان سعودی، تونس و ایتالیا گذراند. وی تا پیش از اینکه نویسنده ی حرفه ای شود، سال ها در عربستان سعودی، تونس، ایتالیا و ایرلند معلم بود. نخستین کتاب او بنی و عمر که در سال ١٩٩٨ منتشر شد، بسیار مورد توجه خوانندگان ایرلندی قرار گرفت و توانست به لیست کتاب های منتخب دفتر بین المللی کتاب های نوجوانان راه یابد.

برشی از متن کتاب


فصل ٨ همه با هم به طرف روسیه مورمانسک محله ی لنین میخائیل واسیکین کم کم داشت تحملش را از دست می داد. دو سال می شد که کار او شده بود پرستاری؛ البته، بنا به درخواست بریتوا. گر چه، در واقع به این نمی شود گفت در خواست، چون موقع "درخواست"، بلاخره آدم حق انتخاب هم دارد. با بریتوا نه می شود بحث کرد، نه حتی کوچکترین اعتراضی. او مثل مدیران مدارس قدیمی است، یعنی حرفش قانون است. دستورهای بریتوا چند جمله بیشتر نبود: "بهش غذا می دی، می شوریش، و اگه تا یه سال دیگه از کما خارج نشد، می کشیش و جسدشو می اندازی تو آبای کولا." درست دو هفته قبل از آن که یک سال تمام شود، مرد ایرلندی در حالی که اسمی را فریاد می زد، مثل فنر از جایش پرید و روی تخت نشست. آن اسم، آنجلین بود. کامار آن چنان شوکه شد که بطری از دستش افتاد، خرد شد و کفش راحتی گران قیمتش را پاره کرد و ناخن بلند شستش را شکست. ناخن دوباره بلند می شد، اما کفش راحتی چیزی نبود که به این راحتی ها در قطب پیدا شود. میخائیل مجبور شد برای این که جلو دوستش را بگیرد تا گروگانش را نکشد، روی او بیفتد. حالا، داشتند مرحله ی انتظار را می گذراندند. گروگان گیری یک کار رایج است و برای خودش قوانینی دارد. اول باید نامه ای فرستاد و به اقوام گروگان خبر داد که عزیزشان را گرفته اند، که در این مورد خاص، این نامه همان ایمیل بود. بعد، باید چند روز صبر کرد تا آن ها کمی اطلاعات جمع کنند، و بعد با درخواست مبلغ گزافی باج، حالشان را گرفت. آن ها در آپارتمان میخائیل که در محله ی "لنین" بود، زندانی شده بودند و چشم شان به تلفن بود که کی بریتوا با آن ها تماس می گیرد. حتی جرأت نمی کردند برای هوا خوری یک دقیقه بیرون بروند. البته نه این که در بیرون هم چیز جالبی برای تماشا باشد. مورمانسک هم یکی از شهرهای روسیه بود که تمام ساختمان هایش را به خاطر سرما با بلوک های سیمانی پیش ساخته بنا کرده بودند. تنها وقتی منظره ی شهر زیبا بود که زیر برف مدفون شده باشد. کامار با عجله از اتاق خواب بیرون آمد. در قیافه اش ناباوری موج می زد. - می گه خاویار میخوام، باورت می شه؟ من براش یه کاسه سوپ کلم بردم به چه خوشمزگی، اون وقت این می گه خاویار می خوام. واقعا که چه ایرلندی ناسپاسیه. میخائیل سرش را تکان داد و گفت: "مثل این که همون موقع که خواب بود، بهتر بود." کامار سرش را به علامت تأیید تکان داد و در شومینه تف کرد. - میگه ملافه هاتون زبرند. شیطونه می گه بپیچمش تو یه پتو و بندازمش تو خلیج. در همین لحظه، تلفن زنگ زد و باعث شد واسیکین دست از تهدیدهای تو خالیش بردارد. واسیکین روی شانه ی کامار زد و گفت: "خودشه. دیگه تمام شد." واسیکین تلفن را برداشت. - بله؟ صدایی که از پشت خطوط قدیمی تلفن، زیر شنیده می شد، گفت: "منم." - شمایید آقای بریت... - خفه شو احمق! چند بار بگم اسم منو تو تلفن نگو؟ میخائیل آب دهانش را قورت داد. رییس هیچ خوشش نمی آمد کسی ردش را پیدا کند. به همین دلیل، هر وقت امکان به جا ماندن مدرکی بود، نه کسی اسم او را بر زبان می آورد و نه جایی می نوشت. حتی برای این که نتوانند با ردیابی مکالمه تلفنی جایش را پیدا کنند، موقع مکالمه، با ماشین توی شهر دور می زد. - ببخشید، رییس. - حالا خوب گوش کن و حرف نزن. حرف نزنی بهتره. واسیکین گوشی تلفن را با انگشت هایش پوشاند و با دست دیگرش به کامار علامت داد و آرام گفت: "همه چی رو به راهه. کارمون خوب بوده." بریتوا ادامه داد: "این فاول ها خیلی باهوشن. مطمئنم دارن سعی می کنن رد ایمیل رو بگیرن." - اما من ایمیل رو... - همین الان چی بهت گفتم؟ - گفتید حرف نزنم آقای بریت... ببخشید، قربان! - آفرین. حالا براشون پیغام می دی که چه قدر پول می خوایم و بعد فاول رو می بری به محل تحویل. رنگ از صورت میخائیل پرید. - به محل تحویل؟ - آره، اما محل تحویل. اون جا هیچ کس نمی تونه پیداتون کنه. - اما... - بسه دیگه! یه تکونی به خودت بده، مرد! چند روز که بیشتر نیست، فوقش یه سال از عمرت کم بشه، نمی میری که... مغز واسیکین به تلاطم افتاد و سعی کرد بهانه ای جور کند. اما چیزی به فکرش نرسید. - باشه، رئیس! هر چی تو بگی. - خوبه. حالا گوش کن ببین چی می گم. این بهترین فرصتیه که تا حالا گیرت اومده. اگه کارت رو درست انجام بدی، چند پله می ری بالا. نیش واسیکین تا بنا گوش باز شد. این یعنی زندگی لوکس و مرفه. - اگه این مرده واقعا پدر اون پسره، فاول باشه، پسرش حتما پولو می ده. وقتی پولو گرفتی، هر دو تاشون رو می اندازی تو کولا. هیچ خوشم نمی آد کسی جون سالم به در ببره که بعد بخواد برامون شاخ و شونه بکشه. اگه مشکلی پیش اومد، به من زنگ می زنی. - باشه، رئیس! - راستی، یه چیز دیگه. - چی رئیس؟ - به من زنگ نمی زنی. تماس قطع شد. واسیکین آن چنان خیره به دستگاه تلفن نگاه می کرد که انگار یک مست ویروس طاعون است. کامار پرسید: "خب؟" - باید پیغام دوم رو بفرستیم. لبخند پهنی روی صورت کامار پهن شد. - عالیه. پس بلاخره داره تموم می شه. - بعد باید ببریمش به محل تحویل. لبخند پهن، مثل روباهی که در حال دو ناگهان به داخل گودالی بیفتد، ناپدید شد. - چی؟ حالا؟ - آره، حالا. کامار در اتاق کوچک، شروع به بالا و پایین رفتن کرد. - این دیوونگیه، حماقت محضه. فاول دست کم تا دو سه روز دیگه هم سر و کله اش پیدا نمی شه چرا باید ما دو روز بیشتر توی اون سم نفس بکشیم؟ آخه دلیلش چیه؟ میخائیل گوشی تلفن را به طرف او گرفت. - بیا تو بهش بگو. مطمئنم رئیس ممنون می شه اگه یکی بهش بگه دیوونه است. کامار خودش را روی مبل کهنه انداخت و سرش را بین دست هایش گرفت. - یعنی ممکنه این ماجرا یه روزی تمام بشه؟ رفیقش کامپیوتر شانزده مگابایتی عهد بوق شان را روشن کرد. همان طور که پیغام آماده را می فرستاد، گفت: "جواب این سوالتو دقیقا نمی دونم. اما صد در صد می دونم اگه کاری رو که بریتوا گفته نکنی، چه بلایی سرمون می آد." کامار نفس عمیقی کشید و گفت: "فکر کنم بهتره برم یه کمی,سر زندونی مون داد و فریاد کنم." - این کارت کمکی به اوضاع می کنه؟ - نه، اما باعث می شه یه خرده آروم بشم. ای٩٣- فرودگاه شاتل قطب شمال ایستگاه قطب شمال، هیچ وقت چندان مورد علاقه ی توریست ها نبود. البته شکی نیست که کوه های یخ و خرس های قطبی واقعا زیبا هستند، اما هیچ چیزی,آن قدر ارزش ندارد که ریه هایتان را به خاطر آن با هوای پر از تشعشع آن جا مسموم کنید. هالی، شاتل را در تنها سکوی قابل استفاده ای که باقی مانده بود، فرود آورد. ساختمان ترمینال شبیه یک انبار متروکه شده بود. تسمه های نقاله ی مخصوص چمدان های مسافران، در گوشه و کنار سالن، بی تحرک ایستاده بودند و لوله های زمینی سیستم حرارتی، با حرکت حشرات و جوندگان، تق و تق صدا می کردند. هالی از یک گنجه ی کهنه دو کت و دو جفت دستکش برداشت و به آدمیزادها داد. - خودتونو خوب بپوشونید. بیرون خیلی سرده. آرتمیس احتیاجی به تذکر نداشت. کاملا معلوم بود که باتری های خورشیدی ترمینال مدت هاست که از کار افتاده اند و دیوارهای یخ زده مثل فندقی که با فندق شکن به آن فشار آورده باشند، ترک برداشته بودند. هالی کت باتلر را از دور برایش پرت کرد. - یه چیزی رو می دونی، باتلر! تو بد جوری بو می دی. مردک محافظ با غرولند گفت: "تقصیر این ژل های ضد تشعشع خودتونه. احساس می کنم رنگ پوستم هم عوض شده." - غصه نخور. فقط پنجاه سال می مونه، بعد کاملا از بین می ره. باتلر دکمه های پالتوی مدل قزاقی را تا بالا بست. - من که نمی فهمم تو دیگه چرا داری ابنا رو. به خودت می زنی. تو که با اون لباسات به این چیزا احتیاج نداری. هالی همان طور که ژل ضد تشعشع را روی صورت و گردنش می مالید، گفت: "موقع استفاده از سپر پوششی، ارتعاش ایجاد شده کارآیی لباسای ما رو از بین می بره. در این صورت، چاره ای نداری جز این که بری وسط تشعشع. دست کم برای امشب، ما همه مون آدمیزادیم." آرتمیس از این حرف اصلا خوشش نیامد. اگر این جن ها نمی توانستند از سپر پوششی استفاده کنند، پس عملیات نجات پدرش حتما بسیار مشکل تر می شد....

  • جلد دوم
  • نابغه ی 13 ساله ی اینترنتی در اتحاد با جن ها
  • نویسنده: اَاین کالفر
  • مترجم: شیدا رنجبر
  • انتشارات: افق


ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب آرتمیس فاول و ماجرای شمال - افق" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل