loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب یاغی شن ها - هوپا

5 / -
موجود شد خبرم کن

کتاب یاغی شن ها اثر آلوین همیلتون و ترجمه ی حامد شانکی از سوی نشر هوپا به چاپ رسیده است.

داست واک یکی از مناطق دور افتاده و بیابانی سرزمین میراجی است. مردم فقیر و تنگدست داست واگ یا در معدن کار می کنند یا این که در تنها کارخانه شهر، مشغول اسلحه سازی هستند. تعدادی افراد مزدور هم به راهزنی و غارت اموال مردم می پردازند. به طور کلی می توان گفت این منطقه جای خوبی برای زندگی کردن نیست. شرایط برای دختران و زنان بسیار دشوار است. مردان به راحتی می توانند ازدواج های متعدد داشته باشند و همسران آن ها هیچ گونه حق اعتراضی ندارند. دختران هم به محض رسیدن به سن نوجوانی، باید  با مردانی که چند همسر دیگر هم دارند ازدواج کنند. امانی، دختر نوجوان و زیبایی است که سال ها پیش پدر و مادرش را از دست داده و همراه خانواده ی خاله اش زندگی می کند. شوهر خاله ی امانی که مردی مسن است قصد دارد تا او را به عقد خود درآورد. امانی می داند که اگر تن به این ازدواج اجباری ندهد چه پایان مرگباری در انتظارش خواهد بود از این رو تصمیم می گیرد خود را از این جهنم نجات داده و به عزمان، پایتخت میراجی فرار کند. امانی برای فرار پول زیادی نیاز دارد به همین دلیل با لباس مبدل خود را به شکل مردان درآورده و در مسابقات هفت تیر کشی که اطراف داست واگ برگزار می شود شرکت می کند. همه ی راهزن ها و خلافکارها پول های خود را به این انبار می آورند و روی تیراندازهای ماهر شرط بندی می کنند. شخص برنده اگر جان سالم به در ببرد می تواند صاحب پول زیادی شود. امانی دختر شجاع و تیرانداز ماهری است و تنها نگرانی او بر ملاشدن هویتش است. او خوب می داند که اگر بقیه از دختر بودنش آگاه شوند، دیگر نمی تواند جان سالم از انبار به در ببرد. امانی در مسابقه شرکت کرده و از بین یازده شرکت کننده ی دیگر، در مقابل چشمان صدها تماشاگر که هر کدام خود تیراندازهای قابلی هستند مسابقه را می برد. پسر جوانی که تا مرحله ی نیمه نهایی با او همراه بوده با تصور این که امانی پسر جوان تازه کاری است به او می گوید که قبلا یک بار برنده شده و خوب می داند که رئیس برگزار کننده ی مسابقات اجازه نمی دهد که امانی با پول ها فرار کند و هر طور شده افرادش را در تعقیبش می فرستد تا به هر قیمتی شده پول ها را پس بگیرند. پسر جوان که ظاهرا خارجی است به امانی می گوید که می تواند در ازای گرفتن مبلغی پول او را از این مخمصه نجات دهد. امانی که راهی جز اعتماد ندارد، همراه پسر خارجی فرار کرده و راه بیابان را در پیش می گیرند. دختر بی خبر از همه جا، به یک فراری تحت تعقیب اعتماد کرده و دل به بیابانی زده که پیش از آن فکر می کرد به خوبی آن را می شناسد. اما در بیابان با حقایقی روبرو می شود که باورش نه تنها برای او بلکه برای هر کسی سخت است...

 


برشی از متن کتاب


مسئولان شرط بندی داشتند آخرین مشتری ها را از سر خود باز می کردند و ما سه نفر به نقطه ی تیراندازی برگشتیم. این بار وقتی که آن دختر پا برهنه به سمتم دوید، تنها یک گلوله با خود آورده بود. در دست دیگرش پارچه ای مشکی بود. حسن اعلام کرد: «دور آخر امشب! لاف مرد کور.» دستم را به سمت چشم بند بردم اما صدای تیراندازی متوقفم کرد. قبل از این که متوجه شوم صدا از بیرون می اید، جا خالی دادم. کسی جیغ کشید. نصف تماشاگران بلند شده بودند و یرک می کشیدند تا بیرون را نگاه کنند و این سرگرمی جدید را ببینند. من نمی توانستم ببینمف اما صدای شلیک را به وضوح شنیدم. ـ به نام شاهزاده ی یاغی احمد! «طلوعی تازه! بیابانی تازه!» ـ تمام پوستم مور مور شد. خارجی بند انگشتانش را به چانه اش مالید و گفت: «لعنتی ... چه کار احمقانه ای!» ـ طلوعی تازه! بیابانی تازه! همه ماجرای طلب حنایت شاهزاده ی یاغی را شنیده بودند، اما تنها در حد زمزمه. آدم باید خیلی احمق باشد که حمایتش از پسر سرکش سلطان را با فریاد اعلام کند. در لست کانتی آن قدر مردانی با طرز فکر قدیمی و تفنگ های جدید حضور داشتند که نمی شد علیه سلطان حرفی زد. ـ از بین جمعیت، حرف های بریده بریده به گوش می رسد. ـ شاهزاده ی یاغی چند هفته قبل توی سیمار کشته شد. ـ شنیدم با خواهر شیطانی اش توی غار دروا مخفی شده. ـ باید سریع اعدامش کنن. ـ همین الان که ما داریم حرف می زنیم، اون داره حمله می کنه به عزمان! من هم نیمی از آن داستان ها را شنیده بودم و چند داستان دیگر را هم. از روز آزمون های سلطیم که شاهزاده احمد پس از پانزده سال خودش را نشان داد تا برای رسیدن به تاج و تخت پدرش مبارزه کند، داستان هایی که درباره ی او می گفتند روی مرز بین اخبار موثق و افسانه بود. می گفتند او بی درنگ در آزمون ها سلطیم برنده شده و سلطان به جای این که او را وارث خود بنامد سعی کرده بکشتش. صدای حسن که سعی می کرد توجه جمعیت را دوباره به خود جلب کند، از سرو صدا بالاتر رفت. پسرک تلوتلوخوران سعی کرد روی پایش بایستد. خون روی صورتش جاری شده. به نظر می رسد چند ضربه ی کاری به صورتش خورده است، اما مشکل حادی نداشت. هنوز جای گلوله یا زخم چاقو روی بدنش نبود. مرد لات پسرک را جلو کشید و هلش داد به قسمت هدف و گفت: «انگار داوطلب داریم!» بعد بطری را گذاشت روی سر بچه. قلیم مثل سنگ افتاد داخل شکمم. حسن با افتخار دست هایش را باز کرد و فریاد زد: «پس بازی جدیدی داریم لاف خان!» جمعیت با غرشی پاسخش را داد. من می توانستم بدون صدمه زدن به بچه، هدف را بزنم. خارجی هم می توانست، اما قهرمان داشت روی پاهایش تلو تلو می خورد و نوشیدنی دیگری سر می کشید. اگر سکندری می خورد، مطمئن نبودم بتواند حتی زمین را درست هدف بگیرد چه برسد به چیز دیگر.    

(برگزیده ی گودریدز) نویسنده: آلوین همیلتون مترجم: حامد شانکی انتشارات: هوپا


ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب یاغی شن ها - هوپا" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل