loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب واندرومن

5 / -
موجود شد خبرم کن

کتاب واندرومن اولین جلد از مجموعه کتاب های قهرمانان DC  نوشته ی لی باردوگو و ترجمه ی مهنام عبادی توسط نشر باژ به چاپ رسیده است.

شاهدخت ” دایانا ” بانویی زیبا با چشمانی آبی و گیسوانی مشکی، آخرین دخترِ ملکه ” هیپولیتا ” ساکن سرزمینِ ” آمازون ” است. آنجا جزیره ای دور افتاده و مخفی، محل زندگی زنانی افسانه ای و شجاع ست که بدون وجود هیچ مردی به تنهایی زندگی می کنند و قصر و مقر فرماندهی خود را دارند. آن ها بانوانی هستند که هیچ گاه بیمار نمی شوند، زندگی فانی ندارند و هیچ وقت محل زندگی شان آسیب نمی بیند. آن ها برای زندگی در آمازون، رسم و رسومات و قوانین خاص و لازم الاجرای خودشان را دارند که سرپیچی از آن ها مساوی ست با تبعید و گرفتن تمام توانایی هایشان؛ یکی از آن قوانین مهم که در زمره ی مهم ترین قوانین به حساب می آید، راه ندادنِ غریبه ها به جزیره است، البته آمازون مرموز ترین و مخفی ترین مکانِ دنیاست که به آسانی قابل مشاهده نیست و اگر روزی کشتی ای در میان آب های اقیانوس راهش را گم کند شاید بتواند مرز جادویی آمازون را بشکند و پا به ساحلش بگذارد که آن هم اتفاقی بسیار نادر است. حال در میان کلی قوانین سخت، رسوماتی جالب و مورد پسندهِ اهالی آموزون نیز وجود دارد که هر ساله برگزار می شود. یکی از این رسومات، انجام مسابقه ی نمزیایی ست، مسابقه ای که بانوان جوان در آن شرکت می کنند تا توانایی ها و شجاعتشان را به رخ یک دیگر بکشند و وفاداری شان را به ملکه ثابت کنند. در این دوره دایانا، دختر ملکه نیز می خواهد در مسابقه شرکت کند تا بتواند خود را به مادر و دیگر خواهرنش ثابت کند، او مدتی ست که بسیار تمرین کرده و تمام راه و نقشه هایی که به مقصد ختم می شوند را چند باری مرور کرده است. او با شروع مسابقه، به سرعت به سمت هدفش می دود و ترجیح می دهد تا راه ساحل را انتخاب کند و با این انتخاب از همه رقیبانش جلو تر می افتد. اما ناگهان در میان اقیانوس، کشتی ای را می بیند که منفجر شده و صدایی از ناله و درخواست کمک می شوند، با تمام احترامی که به قوانین سرزمینش قائل است به سمت صدا، به اقیانوس رفته و دختری به نام " آلیا " را می بیند که در حال غرق شدن است. او خوب می داند که وارد کردنِ انسان های فانی به آمازون برابر با تبعیدش است اما هر طور که شده نمی خواهد کسی جلوی چشمانش بمیرد. پس دختری که رو به رویش در حال غرق شدن است را نجات می دهد. با ورود آلیا به آمازون، کم کم بانوان جوانِ آموزونی که هیچ گاه بیمار نمی شدند، بیماری سختی می گیرند و ...

 


برشی از متن کتاب


هیچ کس در مسابقه ای شرکت نمی کند که در آن ببازد. دایانا در صف مسابقه آرام و آهسته روی پنجه هایش عقب و جلو می رفت؛ عضلات ساق هایش مثل زهی کشیده محکم بود و سخنان مادرش در گوش هایش تکرار می شد. جمعیتی پر سر و صدا برای مسابقات کشتی و پرتاب نیزه که نشانه ی آغاز مسابقات نمزیابی به شمار می رفتند.، جمع شده بودند اما رویداد اصلی مسابقه ی دو بود و حالا همهمه ی خبر ورود دختر ملکه به رقابت جایگاه تماشاگران را در می نوردید. هیپولیتا هنگام مشاهده ی دایانا در میان دوندگان گرد آمده روی ماسه های میدان مسابقه، هیچ تعجبی از خود نظان نداده بود. او مطابق با رسم و رسوم، از جایگاه خود پایین آمده بود تا برای ورزشکاران آرزوی بخت و اقبال کند، اینجا و آنجا لطیفه ای بگوید و حرف تشویق آمیزی بزند. آهسته برای دایانا سری تکان داده بود اما هیچ توجه خاصی به او نکرده، در عوض خیلی آهسته، طوری که فقط دخترش می شنید، زمزمه کرده بود: ” هیچ کس در مسابقه ای شرکت نمی کند که در آن ببازد. ” آمازون هایی که در مسیر منتهی به بیرون از میدان مسابقه صف بسته بودند، حالا دیگر پا به زمین می کوبیدند و با فریاد خواستار آغاز مسابقه بودند. رانی از سمت راست دیانا لبخند درخشانی به او زد. ” امروز بخت یارت باشه. ” او همیشه مهربان، همیشه بخشنده و صد البته، همیشه پیروز بود. در سمت راست دایانا، تیرا خرناسی کشید و سر تکان داد. ” به آرزوهای خوب احتیاج هم داره. ” دایانا توجهی به او نکرد. هفته ها بود که انتظار این مسابقه را می کشید؛ سفری مشقت بار در سر تا سر جزیره برای دستیابی به یکی از پرچم های قرمز آویخته از گنبد بزرگ بنا - مایدل. در مسابقه ی دو سرعت شانسی نداشت. هنوز به نهایت قدرت آمازونی خود نرسیده بود‌. مادرش به او وعده داده بود: وقت آن که برسد قدرت کافی خواهد داشت اما مادرش وعده های زیادی داده بود. این مسابقه فرق می کرد؛ مستلزم تدابیر راهبردی بود و دایانا آمادگی لازم را داشت. برای آن پنهانی تمرین کرده بود؛ با میو دویده و مسیری را طرح ریزی کرده بود که پستی و بلندی های ناهموار تری داست ولی بی شک در خط صاف تری به کنار غربی جزیره می رسید. دایانا حتی، خب نمی شود گفت که دقیقاً جاسوسی کرده بود اما اطلاعاتی از دیگر مسابقات آموزون ها حمع آوری کرده بود. هنوز کوچک جثه ترین و مسلماً جوان ترین شرکت کننده به حساب می آمد اما در سال گذشته قد کشیده و حال، تقریبا به بلندی تیرا بود. دایانا به خود گفت، احتیاجی به بخت و اقبال ندارم. برای خودم نقشه دارم. نگاهی به صف آمازون ها که همچون سربازان آماده برای جنگ پشت خط شروع جمع شده بودند، انداخت و تجدید نظر کرد؛ خب البته یکم خوش بیاری هم کسی رو نکشته. دایانا آن تاج برگ نشان را می خواست. تاجی که از هر طوق یا تاج سلطنتی ارزشمند تر بود؛ افتخاری که به کسی ارث نمی رسید و باید حتماً تصاحب می شد. صورت کک مکی و موهای سرخ میو را در میان جمعیت پیدا کرد و در حالی که سعی داشت از خود اعتماد به نفس نشان بدهد، نیشخندی زد. میو پاسخ لبخندش را داد و دو دست خود را طوری پایین آورد گویی هوا را به پایین هدایت می کرد. آهسته و بی صدا، با حرکت لبان خود گفت: ” استقامت داشته باش. ” دایانا چشمانش را چرخاند اما سر تکان داد و سعی کرد تنفس خود را آرام کند. او عادت بدی داشت که با نهایت قدرت شروع کند و انرژی اش را به سرعت تحلیل ببرد. حالا ذهنش را خالی می کرد و خود را وا می داشت تا روی مسیر پیش روی شان تمرکز کند و در همان حال، تکمسا با جواهراتی درخشان در میان حلقه های مو های فردار و روبان های نقره ای که روی بازوهای قهوه ای او می درخشید. از برابر صف گذشت و دوندگان را از نظر گذراند. او نزدیک ترین مشاور هیپولیتا بود و بعد از ملکه، شخص دوم حکومت به شمار می رفت. تکمسا طوری راه می رفت گویی پیراهم کمبربند دار و نیلی رنگش زره جنگ بود. وقتی تک از مقابلش می گذشت، زمزمه مرد: ” به خودت فشار نیار، پیکسیز. نمی خوایم ترک برداری. ” دایانا صدای خرناس دوباره ی تیرا را شنید اما به خود اجازه نداد با شنیدن آن لقب شانه خالی کند. در دل قول داد، وقتی روی جایگاه پیروز ها بیاستم، دیگر نیشخند نخواهی رد. تک با بالا بردن دستان خود خواستار سکوت شد و به هیپولیتا که در لژ سلطنتی، سکویی مرتفع واقع در سایه ی طاق نمایی ابریشمی و آمیخته به رنگ آبی و قرمز روشن پرچم ملکه، در میان دو تن از اعضای شورای آمازون ها نشسته بود، تعظیم کرد. دایانا می دانست که مادرش می خواست او حالا آنجا باشد، کنار خود ملکه نشسته باشد و به جای رقابت، انتظار آغاز مسابقات را بکشد. وقتی پیروز می شد، هیچ کدام از این مسائل اهمیتی نداشت. هیپولیتا چانه اش را به کمترین میزان ممکن پایین برد، در پیراهن سفید و شلوار سوارکاری خود برازنده به نظر می رسید، طوقی ساده روی پیشانی اش نقش بسته بود. آسوده خیال و سبک بال به نظر می رسید انگار هر لحظه ممکن بود تصمیم بگیرد تا پایین بپرد و به رقابت بپیوندد؛ با این حال، هنوز از بند بند وجودش ملکه بودن می بارید. تک خطاب به ورزشکاران تجمع کرده در میان ماسه های میدان مسابقه گفت: ” به خاطر چه کسی به رقابت می پردازید؟ ” همه با هم جواب دادند: ” برای شکوه آمازون ها. برای شکوه ملکه مان. ” دایانا حس می کرد که قلبش تند تر می زند. تا به حال هرگز این سخنان را به زبان نیاورده بود؛ لااقل به عنوان یک هماورد.

نویسنده: لی باردوگو مترجم: مهنام عبادی انتشارات: باژ    


ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب واندرومن" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل