loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب زوال - پیدایش

5 / -
موجود شد خبرم کن

کتاب زوال نوشته ی بتنی گریفین و ترجمه ی آنیتا یار محمدی توسط  نشر پیدایش به چاپ رسیده است.

این کتاب بر اساس داستان های زوالِ خانه ی ” خاندان آشر ” نوشته شده است. خانه ای که به گفته ی تمام اهالی اش زنده است و نفس می کشد. خانه ای که همه چیز را درباره ی افرادی که داخلش زندگی می کنند می داند و همه چیز را می شنود و می بیند. این خانه نفرین شده سعی می کند تمام اهالی خانه را تک به تک به کام جنون بکشاند. فرار از این خانه غیر ممکن است. پدر و مادر، گرفتار مریضی ای سخت شده اند و می دانند فرار بی فایده است. ولی سعی می کنند از کودکان خود حفاظت کنند و آن دو را به بهانه ی سفر و مدرسه از آن جا دور کنند. ولی ” مادلین ” و برادر دوقلویش حاضر نیستند حتی به بهانه ی زنده ماندن از یکدیگر جدا شوند. هیچ کسی هم نمی تواند به این خانواده کمک کند و آن ها را از این برزخ نجات دهد. گاهی خانه بی قرار می شود. گاهی از اعضای خانه می خواهد رفتارهایی انجام دهند که از اختیار خودشان خارج است. هیچ کس به غیر از مادلین از رفتارهای خانه سر در نمی آورد. مادلین از کودکی با خانه خو گرفته و آن را به خوبی می شناسد.  اوست که می تواند به سیاهی این خانه پایان دهد و مادرش را از چنگال بیماری خارج کند و پدر و برادرش را همیشه در کنار خودش نگه دارد. مادلین تمام رفتار های خانه را می شناسد از شب های طوفانی که تک تک آجر های خانه فریاد می زنند و از خواسته ی خانه برای نبستن هیچ یک از درب های خانه آگاه است. او دیگر کم کم به سنی نزدیک شده که می تواند از خودش و خانواده اش در برابر این زوال دفاع کند. خانه، پدر و مادرش را گرفته و حالا نوبت برادر دوقولویش است اما این بار مادلین نمی خواهد برادرش را از دست بدهد و تصمیم  می گیرد به خواسته های خانه گوش ندهد ولی ناگهان خودش را زنده به گور در تابوتی سخت و تنگ می بیند و همه ی آرزو هایی که برای نجات برادرش داشته بر باد می رود. مادلین زنده است و نفس می کشد ولی او ترس از جاهای تنگ و باریک دارد و این نفس ها زیاد دوام نمی آورند تا وقتی که...


برشی از متن کتاب


او برنمی گردد. امیلی. هفته ها از رفتنش گذشته. آن طور که قول داده بود نامه ای ننوشته. آدرسی برایم نفرستاده و هیچ کالسکه ای روانه نکرده. اجازه نمی دهم که این آخرین رها شدن از پا بیندازدم. و با دکتر وینستون این جا نمی مانم. با دقت نقشه می کشم. هر چه بیشتر خونسردی ام را حفظ کنم بهتر است. ولی ممکن نیست، چون کسی را ندارم که بهم کمک کند. از آن جا که قرار است تنها باشم. نباید از هوش بروم. باید قوی باشم. باید خانه را از سرم بیرون کنم. اگر لیزبت آشر سال ها قبل این کار را کرد لابد من هم می توانم. من می روم. با حروف درشت و سیاه یادداشتی به این مضمون می نویسم: نام من مادلین آشر است. اگر بیهوش شدم لطفاً مرا به مسافرخانه ببرید یا دفتر مرجع قضایی. التماس می کنم مرا به خانه ی آشر برنگردانید. وقتی از خانه دور شوم آن را به کتم سنجاق می کنم. سکه های طلا و تکه های جواهر را برمی دارم. امیلی یک چمدان پر ازشان برد، ولی باز هم جواهر های زیادی مانده. من گنجینه ی جواهرات توی اتاق مادر را نشانش نداده بودم. گردنبندهای مادر را خرد می کنم. سنگ های قیمتی را بیرون می کشم و توی کیسه ی کوچکی که با بند از گردنم آویزان کرده ام می ریزم. آن قدری که بتوانم وزن یک کیف را تحمل کنم، تویش طلا می ریزم و روی سکه ها چند پیراهن تا شده می گذارم. بعد کمی نان توی دستمال می پیچم و آن ها را هم توی کیف جا می دهم. هر وقت که خانه سعی می کند به فکر هایم حمله کند پسش می زنم. کتاب های مادربزرگ می گویند که باید روح ها را به درون راه داد. خانه از وقتی که به دنیا آمدم با من بود ولی من دعوتش نکرده بودم. بهش گوش می دادم ولی دیگر این کار را نمی کنم.  مقدمات چیده شده است و خانه واکنشی نشان نداده. هیچ واکنشی. هیچ چیز حس نمی کنم. همین اعصابم را به هم می ریزد. امروز صبح قرار است دکتر ها معاینه ام کنند. باید پیش شان بروم وگرنه می فهمند که کی گم شده ام. اگر بعد تر از خانه بزنم بیرون کسی تا ساعت ها متوجه نبودنم نمی شود. کیف را پشت در اتاق خوابم می گذارم. به اتاق دکتر ها که می رسم دکتر وینستون می گوید لباسم را دربیاورم ولی بهش گوش نمی دهم. با سر بالا گرفته می گویم: قرار است معاینه این بار کوتاه باشد. اخم می کند. می گوید: من خون می گیرم. امروز به تمام انرژی ام نیاز دارم، با این حال بازویم را در اختیارش می گذارم. سوزن را روی میز می گذارد و چاقویی کوچک برمی دارد. می گوید: این جوری کمتر طول می کشد. موثرتر است. با تیغ آهسته پشت گوشم را نوازش می کند، بعد روی گونه هایم را، و سرانجام روی بازویم می گذاردش. تیغ روی پوستم است. _ خونی که داری عالی است مادلین. پس دیگر آن قدرها هم مشتاق تماشای مرگم نیست. _ خانه بهم می گوید چه کار کنم. من نمی خواهم بکشمت. هیچ وقت نمی خواستم بکشمت. می خواهم تو دوستم داشته باشی. این همان چاقویی نیست که برای امیلی استفاده کردم. یخ می زنم. همیشه هر وقت دکتر ها ازم خون می گیرند بی حرکتم ولی الان ممکن است مرده باشم. نفس کشیدن یادم رفته. همانی که برای امیلی استفاده کرد؟ او رهایم نکرده... عقب می روم ولی او می داند چه کار می کند. چاقو گوشتم را می شکافد اما برشش سطحی است. خون به سختی بیرون می زند. سرم را عقب می برم و جیغ می زنم بلکه دکتر پاول و دکتر پریجو خبر شوند. صدای قدم هایشان توی راهرو می پیچد. دکتر پاول داد می زند: چه کار می کنی؟ دکتر وینستون چاقویش را رها می کند و خودش را سمتم می اندازد ولی من سریع ترم. می پرم توی راهرو. یادداشتی را که نوشته بودم ندارم، چمدانم را، یا نانم را، و خون به شکل جاده هایی ناهموار از بازویم می سرد. تنها چیزی که دارم نیروی درونی ای قطعی است. تصمیم. حتی کاملاً نمی دانم از کجا می آید. ولی نه گیجم و نه ترسیده. از راهروی پرتره ها می گذرم. مطمئناً تمام اجداد آشر بهم اخم کرده اند. یا شاید هم که می خواهند فرار کنم. شاید آن ها هم به اندازه ی من از خانه نفرت دارند. پایین راه پله. از کنار زره جنگی رد می شوم ولی امروز تبرش را سمتم نمی اندازد. از راهروی تاریک با همه ی سلاح هایی که دیوارها را تحسین می کنند. راه پله ای دیگر، اتاق های ویران جلو خانه... دارم از در جلویی بیرون می زنم. حتی نیم نگاهی هم به پشت سر نمی اندازم. اسب های رودریک توی آخورشان پا به زمین می کوبند و دلم برای زندانی بودنشان می سوزد. جلو گذرگاه مکس می کنم. همین حالا می توانم برگردم داخل و کسی هم بو نمی برد که می خواستم فرار کنم. فکر می کنند می دویده ام چون دکتر جوان داشت با چاقو تهدیدم می کرد...

(بر اساس زوال خاندان آشر ادگار آلن پو) نویسنده: بتنی گریفین مترجمک آنیتا یارمحمدی انتشارات: پیدایش  


ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب زوال - پیدایش" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل