دربارهی کتاب رومئو و ژولیت ویلیام شکسپیر
کتاب “رومئو و ژولیت” یکی از مشهورترین آثار “ویلیام شکسپیر“، شاعر و نمایشنامهنویس انگلیسی، میباشد که نمایشنامهای عاشقانه و غمانگیز را به مخاطب ارائه میکند. شخصیتهای اصلی داستان، “رومئو”، پسر “مونتگیو”، و “ژولیت”، دختر “کپیولت”، هستند؛ فرزندانی متعلق به دو خانوادهای از اهالی سرزمین “ورونا” که خصومتهایی قدیمی با هم داشته، همواره به دشمنی و مخالفت با یکدیگر میپردازند.
اصل ماجرای این نمایشنامه از جایی آغاز می گردد که دختر و پسر قصه، هم دیگر را در یک مهمانی ملاقات کرده، با همان دیدار اول، دل در گروی عشقی دو طرفه و بزرگ می بازند. عشقی بی سرانجام و غیر قابل پذیرش از طرف والدین شان که رومئو و ژولیت را با مشکلاتی سخت و غیر قابل درگیر می کند. از همین روی، دو دلداده ی جوان قصه تصمیم می گیرند به دور از چشم خانواده های شان و بدون دادن هیچ اطلاعی به آن ها، در محضر خداوند و توسط کشیشی که از دوستان نزدیک رومئو است، با یک دیگر پیمان زناشویی بسته، پس از یافتن موقعیتی مناسب، ازدواج خود را نزد همگان علنی کنند.
بنابراین تصمیم خود را محقق ساخته، با شور و شعفی وصف ناشدنی، به عقد هم در می آیند. غافل از این که دست تقدیر، سرنوشتی شوم را برای شان رقم زده، با مواجه ساختن این زوج با حوادثی بزرگ، آن ها را از یک دیگر جدا خواهد ساخت.
بخشی از کتاب رومئو و ژولیت؛ نشر ثالث
(باغ کپیولت)
(رومئو و ژولیت وارد می شوند؛ بر فراز مهتابی اند)
ژولیت: عزم رفتن داری؟ هنوز سپیده برندمیده است.
این آواز بلبل بود که در گوش های ترسکار تو پیچید، نه چکاوک.
او شباهنگام بر شاخه های درخت انار می خواند.
مرا باور بدار محبوبم! این آواز بلبل بود.
رومئو: چکاوک بود، چاووش خوان صبح، نه بلبل.
بنگر دلدارم، چه انوار رشک انگیزی بر ابرهای عبوس،
در خاوران دور از دست، آرایه بسته است!
شمع های شب فرو مردند، و روز طربناک قبر پنجه های پا، فراز ستیغ کوهساران میغ ناک استاده است.
باید بگذرم، و زنده بمانم؛ یا بمانم و بمیرم.
ژولیت: آن نور روشنایی روز نیست، من خود می شناسمش.
شهابی ست که خورشیدش برآورده
تا شباهنگام مشعلدار تو باشد،
و راه تو را به سوی مانتوا بازنماید.
پس هنوزم بمان، تو را به رفتن نیاز است.
رومئو: باشد تا مرا به کف آرند؛ باشد تا به کم مرگ درافتم.
راضی ام، اگر تو چنین می خواهی.
من نیز خواهم گفت که آن [پرتو] خاکسترین چشمان صبح نیست؛
پژواک پریده رنگ جبین الهه ی ماه است.
و نیز آن [دیگری] چکاوک نیست،
که نغمه هایش بر آسمان بس رفیع فراز سرهامان
طنین می اندازد.
مرا سودای ماندن بیش از عزم رفتن است.
بیا ای مرگ؛ فرخنده باد آمدنت! ژولیت را اراده چنین است.
چگونه است جانانم؟ بیا سخن ساز کنیم؛ [هنوز] روز نیست.
ژولیت: روز است، روز است! هم اینک شتاب کن، برو، بگریز!
این چکاوک است که سخت ناساز می خواند،
و نغمه ی درشتناک و ناخوش می پراکند.
پاری گویند که چکاوک را نوای نوشین است؛
این یک چنین نیست، زیرا سر فراق ما دارد؛
پار دگر گویند چکاوک و غوک غمناک چشمان خود را
با یک دیگر معاوضه کردند،
آه، اینک من برآنم که آن ها آوای شان را نیز معاوضه کرده اند؛
چرا هول فرقت آغوش های ماست، آن آوا،
نیز، بیدار خوانی روز است به عزم شکار تو!
آه اینک برو؛ روشنا وروشنای بیش تر دمید.
رومئو: آه، روشنا و روشنای هر چه فزون تر؛
تیره تر و تیره تر غمان [دل] ما.
(دایه شتابناک وارد می شود)
دایه: خانم!
ژولیت: دایه!
دایه: مادرتان به خوابگاه شما می آیند.
روز شده است، محتاط و مراقب باشید.
(بیرون می رود)
ژولیت: پس ای منظر، روز را به درون فرا بخوان و
حیات را به بیرون ران.
رومئو: بدرود، بدرود. تنها یکی بوسه،
وانگاه من فرو خواهم شد.
(پائین می رود)
ژولیت: آیا رفتی، ای عشق، ای سرور، ای همسر، ای یار!
مرا باید که همه روزه به هر ساعت از تو خبر گیرم،
چرا که [بار] بسا روزها درون هر لحظه است؛
آوخ! بدین حساب دمی که رومئوی خود را بازیابم،
مرا شمار سالیان عمر بسیار است!
رومئو: بدرود!
هرگز مجالی را از کف نخواهم داد،
تا درودهای خود را به سویت گسیل بدارم، محبوبم!
ژولیت: آه، آیا گمان می بری که ما یک دیگر را دوباره دیدار خواهیم کرد؟
رومئو: شک ندارم. وانگاه به روزگار آینده تمام این آلام، سخنان شیرین ما را بهانه خواهد شد.
ژولیت: آخ خدایا! مرا روحی سیه بین است!
گویی تو را هم اینک در اعماق می بینم…
کتاب رومئو و ژولیت اثر ویلیام شکسپیر با ترجمهی فواد نظیری توسط نشر ثالث به چاپ رسیده است.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.