loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب استپ بی انتها - آفرینگان

5 / -
وضعیت کالا : آماده ارسال
قیمت :
65,000 تومان
* تنها 1 عدد در انبار باقی مانده
افزودن به سبد خرید

کتاب استپ بی انتها نوشته ی استر هوتزیگ و ترجمه ی شهلا طهماسبی توسط نشر آفرینگان به چاپ رسیده است.

استر رودمین دختر 10 ساله و تنها فرزند خانواده است. در سال 1941 روس ها، او و خانواده اش که از یهودیان ثروتمند لهستان بودند و به جواهر سازی و جواهرفروشی اشتغال داشتند به جرم کاپیتالیست بودن (سرمایه داری)  به سیبری در روسیه تبعید کردند. خانواده رودمین و سایر اسرای سرمایه دار لهستانی در قطارهای حمل چهارپایان به سیبری که جای تبهکاران و دشمنان سیاسی شوروی بود فرستاده شدند و بعد از 6 هفته به آنجا رسیدند. سیبری منطقه مسطح، بی آب و علف و مملو از استپ های وحشی بود. بعد از ورود به آنجا به همراه 26 خانواده به اتاقی در یک ساختمان که قبلا مدرسه بود برده شده و همگی در آن اتاق ساکن شدند. صبح روز بعد وظایف آن ها تشریح شد: راندن گاری و کار در معدن به پدر، منفجر نمودن دینامیت به مادر و جمع کردن سنگ گچ با بیل به مادربزرگ محول شد. استر و 12 کودک برده لهستانی هم برای کار به مزرعه فرستاده شدند. زندگی برده های لهستانی در گرو کیفیت کار آن ها بود. مدت ها از زندگی در سیبری و کار در معدن گذشت تا این که یک روز رئیس معدن همه خانواده های تبعید شده را فراخواند و از معاهده ی اتحاد بین شوروی و لهستان خبر داد و گفت که به همه اتباع لهستان اعم از بازداشت شده ها، اسرای جنگی و ... که در خاک شوروی به سر می برند عفو عمومی داده شده است. او به اسرای لهستانی گفت دیگر اجباری به ماندن و کار در معدن ندارند، می توانند به دهکده مجاور نقل مکان کنند و به کار با مواجب ناچیز گمارده شوند. استر و خانواده اش به دهکده رفتند و در کلبه ی کوچکی ساکن شدند. چند روز بعد پلیس برده های لهستانی را فراخواند تا شغل های جدیدشان را اعلام کند. پدر و مادر به اداره پلیس مراجعه کردند تا کارهای خود را تحویل بگیرند؛ مادر برای کار  به نانوایی فرستاده شد. پدر دفتردار تشکیلات ساختمانی  و استر و مادربزرگ هم از کار کردن معاف شدند. استر و خانواده اش با خودشان فکر می کردند که بعد از این زندگی راحت تری خواهند داشت اما اتفاقی نابهنگام به یکباره همه چیز را تغییر داد ...

 


برشی از متن کتاب


فهمیدیم که سنگ گچ پودر سفید مایل به خاکستری ای است که مردمان عاجز و بی پناه از زمین موات استخراج می کردند. و از آن برای گچ گرفتن بدن سربازان زخمی استفاده می شد. این معدن آن قدر متروکه بود که دهکده روبتسووسک در مقابل آن پرشور و حال به نظر می آمد. در کنار حفره هایی که در خاک کنده شده بود دوازده کلبه گلی در یک ردیف قرار داشت و در دو طرف آن ها دو بنای بزرگ و کوچک چوبی بود، زیر رخبام این ساختمان ها کنده کاری نداشت. و سرتاسر آن جا استپ وحشی بی درخت سیبری بود که زیر آفتاب مشتعل می سوخت و حتی یک ابر هم از آن محافظت نمی کرد و تا جایی که چشم کار می کرد هیچ ارتباطی بین آن و مابقی دنیا وجود نداشت. چهار کامیون آدم – حدود صد و پنجاه نفر – برای این معدن تعیین شدند و ما را به ساختمان چوبی بزرگ تر فرستادند. از داخل آن معلوم بود که زمانی مدرسه بوده و همه چیزش، جز تخته سیاه ها و تصویرهای بزرگ لنین، استالین و مارکس و انگلس، را برده بودند. در شش اتاق به یک راهرو باز می شد و ما بیست و شش نفر را، که در یک کامیون بودیم، در یکی از این اتاق ها جا دادند. پوپراوکا به ما گفت که غریبی نکنیم، این جا خانه خودمان است. میزبان ما یگانه کسی بود که به شوخی های مشمئز کننده خودش می خندید، آن هم با آن صدای نتراشیده نخراشیده. اتاق کاملا لخت و بی اثاثه بود – نه از صندلی در آن اثری بود نه میز، و طبیعی است که نه تخت. بچه ها با سماجت سوال می کنند. من پرسیدم: "تاتا، ما کجا می خواهیم بخوابیم؟ روی زمین؟" پدر صبور من از این سوال برآشفته شد و به تندی گفت: "نه استر، مثل حشرات روی سقف می خوابیم." من با اوقات تلخی پرخاش کردم: "آن ها همه جا را گرفته اند، برای ما که جایی نمانده." واقعا در آن جا حشره وول می زد. "استر، برو، برو یک چکه آب بخور، برو مستراح، برو..." تاتا مثل همیشه به طرز عجیبی خوش بین بود. من پوپراوکا را توی راهرو پیدا کردم. "می بخشید آقای پوپراوکا..." او فریاد کشید: "رفیق پوپراوکا، رفیق، از این به بعد همیشه می گویی رفیق، متوجه شدی؟" من با ترس گفتم: "بله، رفیق، خواهش می کنم رفیق پوپراوکا، کجا می توانم یک چکه آب پیدا کنم رفیق، و مستراح کجاست رفیق؟" او بلندتر فریاد کشید: "لازم نیست این قدر رفیق رفیق کنی، یکی دو تا کافی است. مستراح بیرون ساختمان است" – که در نظر او، که شانه هایش را عقب داده بود، پیروزی دیگری بر کاپیتالیسم محسوب می شد. من نمی دانستم بیرون ساختمان یعنی چه، اما می ترسیدم از این رفیق سوال کنم. و خودم به مرور زمان معنی اش را فهمیدم. ما یکی از چهار خانواده خوش اقبال بودیم. پدر من، در گوشه ای از اتاق، جایی برای زندگی پیدا کرده بود. در اتاقی کاملا خالی و لخت، دو دیوار که بشود به آن ها تکیه داد و گوشه ای که بشود در آن خود را خم و راست کرد نعمت بود.  

نویسنده: استر هوتزیگ مترجم: شهلا طهماسبی انتشارات: آفرینگان  


ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب استپ بی انتها - آفرینگان" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل