کتاب کوری | ژوزه ساراماگو؛ ترجمه مهدی غبرایی
- انتشارات : مرکز
- مترجم : مهدی غبرایی
- تگ : کتاب کوری
محصولات مرتبط
درباره ی کتاب کوری اثر ژوزه ساراماگو
کتاب کوری اثر ژوزه ساراماگو با ترجمهی مهدی غبرائی توسط نشر مرکز به چاپ رسیده است. کتاب "کوری" رمانی خواندنی است که روایتگر ماجرایی عجیب و غریب از نابینا شدن غیرمنتظره و بیدلیل ساکنان یک سرزمین است؛ بیماریای که به سرعت بین مردم شیوع مییابد.
در ابتدای داستان، با رانندهای سیوهشت ساله آشنا میشویم. مردی که خسته و کلافه از کار و فعالیت شغلی، سوار بر اتومبیل شخصیاش، به سوی خانهی خود حرکت میکند. مرد قصه، در میانههای راه، و پشت چراغ راهنمایی و رانندگی، به انتظار سبز شدن چراغ میایستد. اما ناگهان، رنگ سفیدی تمام فضای اطراف چشمانش را پر میکند و مانع دیدن محیط پیش رویش میگردد. در نتیجه، مرد وحشتزده و غمگین، توانایی راندن اتومبیل خود را از دست میدهد.
دقایقی بعد، سرنشینان خودروهای پشت سر او، با تصور اینکه اتومبیل این مرد خراب شده، جهت کمک به سویش میروند. در مقابل، وی پس از شنیدن صدای افراد حاضر در اطراف خودرویش، با صوتی لرزان ادعا میکند که کور شده است و چیزی را نمیبیند. حضار با تلاش فراوان، او را آرام کرده و تصمیم میگیرند که وی را به بیمارستان ببرند. اما رانندهی قصه، مانع این کار شده و از آنها میخواهد که او را به منزلش برسانند. یک نفر از میان جمع، داوطلب شده و مرد قصه را تا داخل آپارتمانش راهنمایی میکند. سپس از او خداحافظی کرده و ساختمان را ترک مینماید.
مرد قصه، تنها و ناامیدانه، به انتظار بازگشت زنش به خانه، مینشیند تا موضوع را با او در جریان گذاشته و عاجزانه از همسرش طلب یاری کند. پس از ساعاتی، زن به منزل آمده و از نابینایی شوهرش مطلع میگردد. در نتیجه، مضطرب و پریشان، همراه با همسرش، به مطب یک چشمپزشک مراجعه میکند. اما پزشک پس از معاینهی دقیق مرد، ادعا میکند که بیمارش، از نظر علمی هیچ مشکلی ندارد؛ موضوعی عجیب که همچون بیماریای مسری، گریبان عدهی زیادی را گرفته و اتفاقاتی دنبالهدار را ایجاد میکند.
بخشی از کتاب کوری؛ ترجمه ی مهدی غبرائی
همسر چشمپزشک با خود گفت باید چشمهایم را باز کنم. در طول شب هر بار که از خواب بیدار شد، از پشت پلکهای بسته نور ضعیف چراغها را دید که بخش را به زحمت روشن میکرد، اما حالا متوجه تغییر دیگری شده بود، نور دیگری میتابید، شاید تاثیر نخستین پرتو سپیدهدم بود، شاید هم همان دریای شیر کمکم چشمهایم را در خود غرق میکرد.
با خود گفت ده شماره میشمرد و بعد پلکهایش را باز میکند، باز گفت و باز شمرد و باز چشمهایش را وا نکرد. میشنید که شوهرش در تخت بغلی نفسهای عمیق میکشد و یکی دیگر خرخر میکند، از خود پرسید نمیدانم زخم پای آن مرد چطور شده، اما در همان لحظه پی برد که چندان هم دلش نمیسوزد، میخواست وانمود کند دلواپس چیز دیگری است، دلش نمیخواست چشم باز کند.
لحظهای بعد بیاراده، نه آگاهانه چشم باز کرد. از پنجرههایی که از نیمهی دیوار شروع میشد و تا یک وجبی سقف ادامه داشت، روشنایی کبود و کدر سپیدهدم میتابید. زمزمه کرد من کور نیستم، و ناگهان سراسیمه روی تخت نیمخیز شد، نکند دختر عینکی در تخت آن طرفی صدایش را شنیده باشد.
اما او خواب بود. روی تخت بعدی، تخت کنار دیوار، پسربچه هم خواب بود، همسر چشمپزشک فکر کرد، او هم کار مرا کرده، امنترین جا را به پسرک داده، چه دیوار شکنندهای میسازیم، فقط سنگی در وسط راه بیهیچ امیدی جز اینکه پای دشمن به آن بگیرد.
دشمن، کدام دشمن، هیچکس در اینجا به ما حملهور نمیشود، ولو اینکه در بیرون چیزی دیده، دزدیده یا کسی را کشته باشیم، هیچکس برای دستگیری ما به اینجا نمیآید، ماشین دزد هیچجا نمیتوانست مثل اینجا از آزادی برخوردار باشد، آنقدر از آدم به دوریم که یکی از همین روزها دیگر خودمان را هم نخواهیم شناخت، یا حتی اسممان را فراموش میکنیم، تازه اسم، دیگر به چه دردمان میخورد، هیچ سگی سگ دیگر را از روی نامش تشخیص نمیدهد و نمیشناسد، سگها یکدیگر را از بوی هم میشناسند، حالا ما هم شدهایم نسل دیگری از سگ، یکدیگر را از روی عوعو یا حرف زدن میشناسیم، و باقی چیزها، خصوصیات چهره، رنگ چشم یا مو اهمیتی ندارد، انگار نه انگار که وجود دارد، هنوز هم میبینیم، ولی تا کی، روشنایی کمی تغییر کرده، الان که شب برنمیگردد، لابد ابر توی آسمان است و...
- نویسنده: ژوزه ساراماگو
- مترجم: مهدی غبرائی
- انتشارات: مرکز
مشخصات
- نویسنده ژوزه ساراماگو
- مترجم مهدی غبرایی
- نوبت چاپ 50
- انتشارات مرکز
نظرات درباره کتاب کوری | ژوزه ساراماگو؛ ترجمه مهدی غبرایی
دیدگاه کاربران