محصولات مرتبط
دربارهی کتاب قصر اثر فرانتس کافکا
کتاب "قصر" رمانی خواندنی است که روایت پرماجرای ورود یک مرد جوان را به روستایی عجیب و منحصربهفرد شرح میدهد.
شخصیت اصلی قصه، "کا" نام دارد. او مساحی جوان و کوشا است که برای تامین درآمد مورد نیاز زندگیاش، سختیهای زیادی را متحمل میشود. به طوری که جهت پذیرش کار جدید، مسافت زیادی را طی میکند.
ماجرا از جایی آغاز میگردد که کا، بنا به درخواست مردی قدرتمند با نام "گراف وستوست" عازم سفری کاری میشود؛ سفری طولانی و دور و دراز به سوی روستایی کوچک که به "قصر" معروف است. وی پس از تاریکی هوا، وارد این دهکده میگردد. بنابراین خسته و خوابآلود، جهت استراحت به یک مهمانخانه مراجعه میکند. اما به دلیل عدم وجود اتاق خالی، به ناچار در صحن مهمانخانه، بر روی تلی از کاه به خواب فرو میرود.
دقایقی بعد، مرد جوانی به نام "شوارتسر" او را از خواب بیدار میکند. وی، به کا اعلام میکند که تمامی مناطق روستا، جزو املاک اربابی و بخشی از قصر هستند. در نتیجه، پذیرش افراد غریبه، تنها منوط به داشتن مجوزی رسمی از سوی قصر است. سپس، از کا میخواهد که در صورت داشتن مجوز، آن را نشان دهد؛ در غیر این صورت اجازه ندارد که در روستا سکونت نماید.
کا در مقابل سخنان و درخواست شوارتسر، با خستگی و عصبانیت ادعا میکند که به درخواست صاحب قصر یعنی گراف و به عنوان مساح به این روستا سفر کرده است. شوارتسر جهت اطمینان از صحت گفتههای کا، با دفتر مباشر قصر تماس گرفته و موضوع را مطرح میکند. وی پس از کسب اطمینان، از کا عذرخواهی میکند. سپس مرد قصه، با آسودگی خاطر به خوابی عمیق فرو میرود.
صبح روز بعد، کا، کنجکاوانه سوالاتی را با صاحب مهمانخانه مطرح میکند؛ پرسشهایی دربارهی شخصیت گراف و قصر. اما مهمانخانهدار، همواره از پاسخگویی به سوالات کا پرهیز میکند؛ عملی که سایر اهالی روستا نیز آن را تکرار میکنند. این موضوع موجب تعجب شدید کا گشته و او را با ماجراهایی خواندنی مواجه میسازد.
برشی از متن کتاب قصر اثر فرانتس کافکا
کا. نخست خوشحال بود که از ازدحام کلفتها و دستیارها در آن اتاق گرم خلاص شده است. هوا کمی یخبندان بود، برف سفتتر شده بود، راه رفتن آسانتر. تنها چیزی که بود هوا کمکم تاریک میشد، کا. قدمهای خود را تندتر کرد.
قصر که از هماکنون خطوط پیرامونش کمکم محو میشد، مثل همیشه آرام غنوده بود. چشم کا. تاکنون هرگز آنجا به کمترین نشانی از زندگی نیفتاده بود. شاید از این فاصلهی دور امکان نداشت بتوانی چیزی ببینی، با این حال چشمها منتظر بودند چیزی ببینند و از پذیرش این آرامش سرباز میزدند. وقتی کا. به قصر چشم میدوخت، گاهی به نظرش میرسید کسی را میبیند که آرام نشسته و به پیش روی خود نگاه میکند، نه اینکه غرق تفکر راه بر همهچیز بسته باشد، بلکه آزاد و سبکبال، چنانکه گویی تنهاست و چشم کسی به او دوخته نشده، ولی باید متوجه میشد که نگاهش میکنند، با این حال در آرامشش کمترین خللی وارد نمیشد، به راستی – معلوم نبود این خود علت است یا معلول – نگاه نظارهگر نمیتوانست ثابت بماند، بلکه به سویی میلغزید. این احساس آن روز در پی تاریک شدن زودهنگام هوا تشدید شد، کا. هر چه بیشتر دقیق میشد، کمتر میدید، همهچیز بیشتر در گرگومیش غروب فرو میرفت.
درست در لحظهای که کا. به هرنهوف که هنوز چراغهایش را روشن نکرده بودند رسید، یکی از پنجرههای طبقهی اول باز شد، آقایی جوان و چاق، با صورتی اصلاح کرده و پالتوپوست به تن سر بیرون گرفت و کنار پنجره ماند. آنطور که به نظر رسید، سلام کا. را حتی با جزئیترین تکان سر هم جواب نداد. کا. نه در راهرو و نه در آبجو فروشی به کسی برنخورد. بوی آبجوی کهنه از دفعهی پیش بدتر بود. چنین چیزی در مهامنخانهی «سور بروکه» هرگز پیش نمیآمد. کا. بلافاصله به طرف دری رفت که دفعهی پیش از پشت آن کلام را تماشا کرده بود. با احتیاط دستگیره را به پایین فشرد، ولی در قفل بود. بعد سعی کرد با کشیدن دست سوراخ روی در را پیدا کند، اما ظاهرا از آنجا که توپی سوراخ خوب جا افتاده بود، نتوانست به این ترتیب سوراخ را پیدا کند. این بود که کبریت روشن کرد. از صدای جیغی که شنید یکه خورد...
کتاب قصر اثر فرانتس کافکا و ترجمهی علی حداد توسط انتشارات ماهی به چاپ رسیده است.
- نویسنده: فرانتس کافکا
- مترجم: علیاصغر حداد
- انتشارات: ماهی
نظرات کاربران درباره کتاب قصر | فرانتس کافکا؛ علیاصغر حداد
دیدگاه کاربران