کتاب ستاره های دوست داشتنی (امام محمدتقی)
- انتشارات : شهر قلم
- تگ : ستاره های دوست داشتنی
محصولات مرتبط
کتاب ستاره های دوست داشتنی ( امام محمد تقی ) نوشته ی محسن هجری توسط انتشارات شهر قلم به چاپ رسیده است.
این کتاب سعی دارد در قالب داستانی دل نشین و روان با تصویرگری های زیبا و کودکانه به بخشی از زندگی امام محمد تقی ( ع ) بپردازد و مقام معنوی، افکار، شیوه ی زندگی، اندیشه ها و احادیث این امام معصوم والا مقام را متناسب برای مخاطب کودک و نوجوان معرفی کند. همچین این کتاب سرشار از مهربانی هاست و با کلام ساده ای که دارد، آیینه ای است که مهربانی و خوبی های آن امام را بازتاب می کند تا کودکان با خواندش لذت برده و زیبا زیستن مانند ایشان را بیاموزند. داستان این کتاب این گونه آغاز می شود که پسری کوچک، مهربان و خوش قلب شبی تصمیم می گیرد با ماه صحبت کند. ماه هم او را به سفری دعوت می کند تا یکی از ستاره های آسمانی را ملاقات کند و با او از نزدیک آشنا بشود. پسر هم دعوتش را قبول می کند و چشمانش را میبندد و مانند بادبادکی به سوی آسمان پرواز می کند که ناگهان خودش را در سرزمینی جدید میابد. در آن جا که سرزمینی زیبا بود، مردی را دید و به گفته ی ماه رفت تا سراغی از ستاره بگیرد، آن مرد خودش را " علی "، پسر " مهزیار اهوازی " معرفی کرد و از گفته های او فهمید که به بغداد و برای دیدن ستاره ای به نام امام محمد تقی ( ع ) آمده است و...
برشی از متن کتاب
همان طور که می رفتیم، به جایی رسیدیم که در آن رفت و آمد کم تر بود و خانه ها بزرگ تر و با شکوه تر بودند. بغداد از مَرو هم زیباتر بود و نخل های بلندی که زیر آن ها جویبار هایی در حرکت بودند، بر زیبایی شهر می افزودند. این جا از سادگی مدینه خبری نبود؛ نمی دانم چرا از آن حس خوبی هم که در مدینه داشتم، این جا خبری نبود. از علی پرسیدم: « ستاره در این محل زندگی می کند؟ » پسر مهزیار سرش را تکان داد و آهی کشید: « بله، اما بهتر این است که بپرسی چرا او را به مرو بردند و چرا نگذاشته اند در مدینه، زادگاه پدران شان زندگی کنند؟! » حالا دیگر به جایی رسیده بودیم که قدم به قدم سرباز می دیدیم، اما آن ها انگار علی، پسر مهزیار را می شناختند؛ چون راه را برای ما باز می کردند تا عبور کنیم. چند لحظه بیش تر نگذشت که خود را در یک باغ دیدم. بوی گل های رنگارنگ گیجم کرده بود. صدای آواز پرندگان نمی گذاشت صدای علی را به راحتی بشنوم. دست او را کشیدم، راستش با آن که همه چیز زیبا به نظر می رسید، اما کمی می ترسیدم. علی که دل شوره و نگرانی مرا فهمیده بود، با لبخند گفت: « نگران نباش، چند لحظه دیگر چیزی را خواهی دید که تو را بسیار خوشحال خواهد کرد. » به یاد حرف ماه افتادم که می گفت: « امشب چیز هایی خواهی دید که در شب های گذشته ندیده ای! » تا همین جا ماه به من راست گفته بود؛ شهر بغداد و مردمانش، این باغ عجیب ولی زیبا... در انتهای باغ به ساختمانی رسیدیم که در چوبی اش مرا به یاد موزه ها می انداخت. پسر مهزیار جلو رفت و به در کوبید. چند لحظه بعد در باز شد و ما را به داخل دعوت کردند. با خودم فکر کردم داخل خانه هم باید مانند خانه ی ثروتمندان پر از اسباب و وسایل باشد؛ اما وقتی از راه رو عبور کردیم و وارد اتاق شدیم، چیزی مانند موکت بر کف آن افتاده بود که بعد ها فهمیدم به آن نمد می گویند. فقط همین! زیاد معطل نشدیم. کمی بعد پسر نوجوانی وارد اتاق شد. به نظرم آمد که فقط چند سال از من بزرگ تر است. یک لحظه خوشحال شدم که جز ستاره، فرزند او را هم می بینم! اما وقتی پسر مهزیار جلوی پای او برخاست و به او احترام گذاشت، فهمیدم که اشتباه کرده ام؛ او همان ستاره ای بود که به دیدنش رفته بودیم! ستاره وقتی مرا دید، سلام کرد و با لبی خندان به سویم آمد، بعد همان طور که دستم را در میان دست هایش گرفته بود، گفت: « خیلی خوش آمدی! » لباسش ساده اما مرتب بود و بوی خوبی می داد، بویی مثل عطر گل محمدی، عطر گل یاس و شاید بهتر از آن ها! با آن که همه به او احترام می گذاشتند، اما مانند همه ی ستاره هایی که دیده بودم، خودش را بالاتر از دیگران نمی دید و با همه خوش رویی می کرد. چند لحظه که گذشت، رو به من کرد و گفت: « خوشحالم که به خانه ی ما آمده ای. خیلی از ما ارزش دیدار و ملاقات با دوستان خوبمان را نمی فهمیم، در حالی که وقتی دور هم جمع می شویم، این فرصت را پیدا می کنیم که از فکر و عقل یکدیگر بهره ببریم و به همدیگر چیز هایی را بیاموزیم که پیش از آن نمی دانسته ایم. »
نویسنده: محسن هجری تصویرگر: میترا عبداللهی انتشارات: شهرقلم
نظرات کاربران درباره کتاب ستاره های دوست داشتنی (امام محمدتقی)
دیدگاه کاربران