کتاب رستم و سهراب جلد ششم از مجموعه ی قصه های تصویری از شاهنامه به روایت حسین فتاحی و تصویرگری محمدرضا دادگر توسط انتشارات قدیانی به چاپ رسیده است.
تهمینه، دختر پادشاه سمنگان، پسری ده ساله به نام سهراب دارد که از لحاظ جثه و قدرت بدنی با هم سن و سالانش بسیار متفاوت است. این پسر به قدری قوی هیکل و پُر زور می باشد که کسی جرئت کُشتی گرفتن با او را ندارد. یک روز سهراب با ناراحتی به نزد مادر می رود و از او درباره ی پدرش سوال می پرسد. تهمینه در جواب می گوید: نام پدرت رستمِ دستان، پهلوانی ایرانی است که هنوز هیچ کس نتوانسته او را شکست بدهد. سهراب از مادر می پرسد چرا پدرش برای دیدار آنها نمی آید؟ تهمینه هم از دشمنیِ دیرینه ی افراسیاب، پادشاه توران با ایرانیان و به خصوص رستم، برای او سخن می گوید. چند روزی می گذرد و پسر تصمیم می گیرد به دنبال پدر، به سرزمین ایران برود. او به خواسته ی مادرش سپاهی جمع آوری می کند تا در این سفر تنها نباشد. تهمینه مهره ای را که به هنگام تولد فرزندش، رستم به یادگار داده بود بر بازوی سهراب می بندد تا به محض دیدن آن، بتواند پسرش را بشناسد. جاسوس های افراسیاب صحبت های مادر و فرزند را می شنوند و با عجله این خبر را به گوش او می رسانند. از آن جایی که افراسیاب دشمنی دیرینه با رستم دارد نقشه ای می کشد تا پدر و پسر به محض رو به رو شدن باهم، یکی از آنها، دیگری را از میان بردارد...
رستم و سهراب جلد ششم از مجموعه ی قصه های تصویری از شاهنامه می باشد که در چند جلد از جمله بیژن و منیژه، زال و رودابه، رستم و اسفندیار، سوگ سیاوش و... به چاپ رسیده است. داستان های آمده در این کتاب ترکیبی از متن و تصاویر رنگی زیبا می باشد که بیانگر اتفاقاتی است که در آن رخ می دهد. زبان قصه های شاهنامه بسیار سنگین می باشد اما در این مجموعه این داستان ها به زبانی ساده و روان بیان شده اند تا کودکان و نوجوانان بتوانند آن ها را درک کرده و با مفاخر بزرگ سرزمین خود بیش تر آشنا شوند.
کتاب رستم و سهراب جلد ششم از مجموعه ی قصه های تصویری از شاهنامه به روایت حسین فتاحی و تصویرگری محمدرضا دادگر توسط نشر قدیانی به چاپ رسیده است.
تامین محتوا: تحریریه فروشگاه اینترنتی کتابانه
برشی از متن کتاب
شهری بود به نام سمنگان، در این شهر، زنی به نام تهمینه زندگی میکرد. تهمینه، دختر شاه سمنگان بود. تهمینه در این دنیا فقط یک پسر داشت. پسری که اسمش سهراب بود. سهراب ده ساله بود، اما آنقدر قوی هیکل و پرزور بود که هیچ پهلوانی جرئت نمی کرد با او کشتی بگیرد. روزی از روزها، سهراب غمگین و ناراحت بود. دلش برای پدرش تنگ شده بود. تهمینه سهراب را دید و از او بپرسید: پهلوان کوچکم! عزیز مادر! برای چه غمگین و ناراحتی؟ سهراب گفت: مادر جان! بچه ها از من اسم پدرم را میپرسند و من نمی دانم. حالا بگو پدرم کیست و نامش چیست؟ باید بدانم که از کدام خانواده ام. تهمینه با مهربانی گفت: این که غصه ندارد! من نام و نشان پدرت را می گویم. پدرت رستم دستان است. سهراب پرسید: رستم دستان دیگر کیست؟ تهمینه مهربان تر از قبل گفت: رستم، پسر زال، بزرگترین پهلوان ایران زمین است. از وقتی خداوند این جهان را آفریده، هیچ کس پهلوانی مثل رستم ندیده است. تو پسر آن پهلوانی و این زور بازو را از او به ارث برده ای. سهراب پرسید: چرا پدرم به این جا نمی آید؟ چرا تا امروز او را ندیده ام؟ تهمینه گفت: اینجا سرزمین توران است. تورانی ها دشمن ایرانیها هستند. افراسیاب، شاه توران زمین بارها از دست پدرت شکست خورده است. اگر او بفهمد که تو پسر رستمی، تو را میکشد و مرا عزادار میکند. سهراب به فکر فرو رفت. انگار ناگهان دلش برای پدرش تنگ شد. دلش می خواست همان لحظه به ایران برود و هر طور شده پدرش را پیدا کند، اما میدانست که نمی شود. روزی سهراب به مادرش گفت: مادرجان! اسبی میخواهم که مثل فیل قوی باشد و مثل آهو تیزپا و دونده! تهمینه به نگهبان اسب های پدرش دستور داد تا همه اسب ها را بیاورد و به سهراب نشان دهد. وقتی همه اسب ها را آوردند، سهراب جلو رفت و اسب هاا را یکی یکی نگاه کرد و بر پشت آنها دست گذاشت و فشار داد. از فشار دست سهراب، کمر اسبها خم می شد. سهراب گفت: من اسبی میخواهم که خیلی قوی باشد. نگهبان اسب ها گفت: اسب دیگری دارم که مثل شیر قوی است و مثل باد تندپا! سهراب خوشحال شد. اسب را پیش او آوردند. سهراب دست بر پشت اسب گذاشت و فشار داد اسب قوی بود و پشتش خم نشد. سهراب زین بر پشت اسب گذاشت و سوار شد. همان بود که دنبالش می گشت. سهراب نزد مادرش رفت و گفت: حالا وقت آن رسیده است که به ایران بروم و پدرم رستم را پیدا کنم. تهمینه گفت: تنهایی که نمی توانی؛ باید سپاهی جمع کنی و همراه آنها بروی. سهراب به جمع کردن سپاه مشغول شد. در مدت چند روز هزاران مرد جنگی دور او جمع شدند. تهمینه که میدانست رستم، سهراب را ندیده و او را نمی شناسد؛ مهره ای را که رستم به عنوان یادگار به او داده بود، به بازوی سهراب بست و گفت: این یادگار پدرت رستم است، اگر رستم این مهره را ببیند، میفهمد که تو پسرش سهراب هستی. هر جا رستم را پیدا کردی، این مهره را به او نشان بده تا تو را بشناسد. این خبر به گوش جاسوس های افراسیاب رسید. آنها پیش شاه توران زمین رفتند و گفتند: این شاه بزرگ! چه نشسته ای که سهراب برای پیدا کردن رستم به ایران میرود. اگر این دو پهلوان به هم برسند، دیگر هیچکس حریف آنها نمیشود. افراسیاب به فکر فرو رفت و با خود گفت: راست می گویید. نباید بگذاریم سهراب پدرش را پیدا کند. رستم دشمن ماست و ما حریف او نمیشویم؛ وای به روزی که پسرش سهراب هم به کمک او برود. اگر این پدر و پسر همدیگر را پیدا کنند، روزگار ما سیاه تر می شود. افراسیاب نشست و نقشه ای کشید. او تعداد زیادی از سربازهایش را به کمک سهراب فرستاد. در میان آنها 2 نفر از سرداران او به اسم هومان و بارمان بودند. افراسیاب به آنها سفارش کرد: نباید بگذارید سهراب پدرش را بشناسد. باید به ایرانی ها بگویید که سهراب، پهلوانی تورانی است و به جنگ آنها آمده است. آن وقت ایرانی ها هم رستم را به میدان می آورند و سهراب و رستم با هم روبهرو میشوند. باید در این جنگ، یکی از این دو نفر کشته شود، یا رستم سهراب را بکشد، یا سهراب رستم را...
از سری کتاب های بنفشه به روایت: حسین فتاحی تصویرگر: محمدرضا دادگر انتشارات: قدیانی
نظرات کاربران درباره کتاب رستم و سهراب (قصه های تصویری از شاهنامه 6)
دیدگاه کاربران