کتاب بامداد خمار اثر فتانه حاج سید جوادی (پروین) توسط نشر البرز به چاپ رسیده است.
"بامداد خمار"، یکی از پر فروش رمان های معاصر ایران است، داستان این کتاب درباره ی عشق نافرجام دختر پانزده ساله ای به نام "محبوبه" که دختر بصیرالملک، از خانواده ای با فرهنگ و اشرافی است می باشد. محبوبه عاشق یک نجار به نام رحیم می شود، به طوری که با رد کردن تمام خواستگارانش و مقاومت در برابر خانواده اش کاری می کند تا بالاخره به ازدواج آنها رضایت دهند. پدر "محبوبه" با خریدن خانه ای برای دختر کوچکش و دکان نجاری برای رحیم، او را راهی زندگی جدیدش می کند. اما او را برای همیشه طرد می کند و شرط می گذارد که "محبوبه" دیگر حق ندارد به خانواده اش سر بزند و خانواده نیز اجازه ی دیدار او را ندارند. تنها دایه ی دختر اجازه دارد که ماهی یک بار سری به "محبوبه" بزند و مبلغی به عنوان خرجی از سوی پدر به او برساند که همه ی این پول خرج ولنگاری های رحیم میشود، رحیم بی پولِ و بیفرهنگ نه تنها قدر این دختر اشرافی را نمیداند، بلکه او را تحقیر میکند و حتی کتک میزند. مادر رحیم که زنی بدجنس است برای همیشه در خانه آنها ماندگار می شود و زندگی را برای "محبوبه" تبدیل به جهنم می کند. . "محبوبه" پسری به دنیا میآورد، و بعد از مدتی دوباره باردار می شود و به دلیل ناراضی بودن از وضعیت زندگی خود فرزند دومش را بدون اطلاع از شوهرش سقط میکند و در جریان این اتفاق برای همیشه نازا میشود. اما این پایان نگون بختی "محبوبه" نیست، از بد روزگار پسر پنج سالهاش در حوض خانه ی همسایه بر اثر سهلانگاری مادر شوهرش خفه میشود. رحیم خانه و مغازه ای که از پدر "محبوبه" به او رسیده را تصاحب می کند، از عشق به جز نفرت چیزی برجای نمی ماند. "محبوبه" پس از هفت سال از دست شوهر و مادرشوهرش فرار میکند و دوباره به پدرش پناه میبرد. طلاق میگیرد و با پسرعمویش منصور که سالها پیش خواستگار او بوده و حال همسر و فرزند دارد، ازدواج میکند و همسر دوم او میشود...
برشی از متن کتاب
مامان بلوز سفید آستین بلند و دامن سیاه پلیسه به تن داشت و ژاکت سفید کشمیری بر دوش انداخته بود. موهای زیتونی رنگش کوتاه و مرتب بودند. بابا دوست نداشت مامان موهایش را رنگ کند. مامان به نظر او احترام گذاشته بود. آهسته از اتاق خارج شد و صدای دمپایی های طبی اش در راهرویی که به اتاق عمه جان می رفت کم و کمتر شد. رایحه عطر ملایمی از او در اتاق به جا ماند. در طبقه هم کف به جز سالن مهمانخانه و ناهار خوری و اتاق نشیمن، فقط یک اتاق دیگر وجود داشت. اتاق عمه جان. اتاقی که پنجره کوچکی رو به باغچه داشت. بقیه اتاق ها در طبقه بالا بود. اتاق های خواب، اتاق کار پدر، اتاقی که بچه ها در آن درس می خواندند یا بازی می کردند. خانه حکایت از ذوق سلیم و روح لطیف صاحبخانه داشت. پدر اهل هنر بود و شعر می گفت. زیاد مطالعه می کرد. مامان نقاشی می کرد. البته نقاش چندان زبردستی نبود ولی اهل ذوق بود و همین او را در چشم سودابه بیشتر محکوم می کرد. چه گونه این آدم های خوش ذوق که این همه ادعای هنر دوستی و خوش طبعی می کردند، می توانستند از جادوی عشق غافل باشند و احساسات او را نادیده بگیرند؟ چه طور می توانستند او را از ازدواج با مردی که دوست داشت منع کنند؟ مدتی طول کشید. سودابه هر لحظه بیشتر عصبانی می شد. مامان دارد او را درس می دهد. خیال می کنند من بچه هستم. بگذار هر چه دلشان می خواهد بگویند. من … من …. صدای تق تق عصا بلند شد. عمه جان با مامان می آمد. مامان زیر بغل او را گرفته بود. عمه جان بلوز و دامن پشمی قهوه ای و جوراب کلفت پوشیده بود. یک روسری کوچک قهوه ای و کرم بر سر کرده و در انگشت سپید پر چروکش یک انگشتر ظریف عقیق داشت. چشمان میشی اش که دیگران می گفتند روزگاری درشت بوده است، از زیر عینک با محبت می خندید. کفش پارچه ای راحتی به پا داشت و قدم برداشتن و حرکت به جلو برایش جان کندن بود. قدش دو تا شده بود. سنش حدود هشتاد بود و کسی نمی دانست چند سال؟ با این همه گوشش خوب می شنید و درکش قوی و حواسش به جا بود. مثل همه آدم های مسن خاطرات گذشته را بسیار روشن تر از اتفاقاتی که دیروز یا یک ساعت پیش روی داده بودند به یاد می آورد و از آن ها برانگیخته می شد. چه شکلی بوده؟ زمان جوانیش چه شکلی بوده؟ زیبا؟ بلند و خوش بر و رو؟ از این ظاهر فعلی که نمی شد چیزی فهمید. همه می گفتند که سودابه شبیه جوانی های عمه جان است که البته به سودابه برمی خورد ولی هرگز به روی خود نمی آورد زیرا که عمه جان را صمیمانه دوست داشت. این مشتی پوست و استخوان بی آزار که فقط هنگامی ظاهر می شد که حضورش ضروری بود، زمانی که سودابه کوچکتر بود هر وقت مامان و بابا مهمان داشتند و یا به مهمانی می رفتند سودابه و خواهر و برادرش به رغم وجود کلفت و پرستار، به رغم سینما و تلویزیون و کتاب های گوناگونی که در خانه بود، به اتاق عمه جان می رفتند و پایین تختخواب او کنار پاهای لاغرش می نشستند تا برایشان قصه بگوید، یا با اسباب و اثاث اتاقش ور می رفتند. مامان اگر می دید آن ها را دعوا می کرد. بچه ها، نباید به چیزهای عمه جان دست بزنید. فضولی نکنید. عمه جان می خندید و می گفت: -ولشان کن ناهید جان. خودم اجازه داده ام. فقط یک صندوقچه کوچک در گنجه اتاق عمه جان بود که از اکتشاف و بازرسی بچه ها به دور مانده بود. نه این که غافل شده باشند و یا بارها تصرفش نکرده باشند و به جای چهار پایه برای این که دستشان به طبقات بالاتر برسد زیر پایشان نگذاشته باشند. بلکه به این دلیل که همیشه در آن قفل بود و هرگز به عقل کوچک آن ها نمی رسید که از عمه بپرسند درون جعبه چیست. به جز این جعبه یک تار نیز به دیوار اتاق عمه آویخته بود. سودابه تا به یاد داشت این تار در آن جا بود. یک تار کهنه عتیقه. این تار انگار حرمتی داشت که حتی بچه ها نیز به سوی آن دست دراز نمی کردند. به جز یک بار که پیمان برادر کوچک تر سودابه از حد خودش تجاوز کرد. در آن موقع سودابه پانزده ساله و پیمان هشت ساله بودند. پیمان بی مقدمه دوان دوان به سوی تار رفت و دست دراز کرد تا آن را بردارد و گفت: -عمه جان، می خواهم برایتان تار بزنم. دستش به دسته تار خورد و ناگهان تار از دیوار جدا شد. سودابه برای اولین و آخرین بار در عمرش صدای فریاد عمه جان را شنید: -ای وای، دیدی شکست! این فریاد سودابه را از جا کند و درست در لحظه سقوط تار را در میان زمین و هوا گرفت. چشمان عمه جان از حدقه درآمده بود. سر و سینه را به جلو متامیل کرده و دست ها را به سوی تار دراز کرده بود. گویی تار در هنگام سقوط تغییر جهت می داد و تصمیم می گرفت که به سوی تخت عمه جان پرواز کند و کنار او فرود آید. پیمان هم ترسید. رنگش پریده بود. نه، از عمه جان نمی ترسید. از شکستن چیزی می ترسید که اکنون همه فهمیده بودند گویی جانشینی نمی توانست داشته باشد. انگار شیشه عمر عمه جان بود. سودابه تار را به دقت در جای خود قرار داده بود و آن وقت به سوی پیمان برگشته و تهدیدی را که بارها قول آن را داده بود عملی کرده بود. چنان پس گردنش زده بود که صدای سگ بکند. بعد از آن تار از دست بچه ها در امان مانده بود. عمه جان می آمد و بوی گندم و شاهدانه را با خود می آورد. امکان نداشت سر گنجه عمه جان بروید و کیسه گندم و شاهدانه در آن پر و آماده تعارف نباشد. نه این که شکلات و کیک و آب نبات نداشته باشد. عمه جان انگار در اتاقش مغازه شکلات و آدامس و آب نبات فروشی داشت. همیشه از بهترین نوع آن ها، همیشه می گفت: -این شکلات را بگیر پیمان جان. ولی بعد از شام بخوری ها. وگرنه مامان دعوایت می کند. -یا سودابه، آدامس می خواهی یا آب نبات؟ و یا رو به خواهر کوچک تر سودابه می کرد و می پرسید: -سپیده جان، تو آدامس می خواهی یا شکلات؟ -من گندم و شاهدانه می خواهم عمه جان. و هر سه در یک نشست ته کیسه گندم و شاهدانه را بالا می آوردند و باز فردا روز از نو روزی از نو. گاه بچه ها در حیرت بودند که در صندوقچه عمه جان چیست؟ دیگر چه خوراکی می تواند در آن پنهان شده باشد؟ ولی چون عقلشان به جایی نمی رسید، رهایش می کردند و پی کار خود می رفتند. اکنون مامان در حالی که با یک دست زیر بازوی عمه جان را گرفته بود با دست دیگر آن جعبه را حمل می کرد. دل در سینه سودابه فرو ریخت. گویی حضور آن صندوقچه چوب شمشاد قدیمی پر نقش و نگار سندی بود که بیش از همه او را محکوم می کرد. عمه جان نشست و صندوقچه روی میز مقابل او قرار گرفت. مامان جمیله را صدا زد تا برای عمه جان چای بیاورد. یک ظرف کریستال کوچک پر از بیسکویت روی میز بود. عمه جان رو به سوی زن برادرش کرد و پرسید: -داداش خانه نیست؟ چه سوال بی معنایی. جای اتومبیل برادرش در گاراژ ته حیاط کنار اتومبیل ناهید خالی بود. -رفته بیرون. -کجا رفته؟ -رفته اسکی. پیمان و سپیده را برده اسکی. ولی سودابه خوب می دانست که بابا رفته تا مادر و دختر بدون حضور او، در صورتی که بر سر یکدیگر فریاد بکشند، او مجبور به دخالت و اعمال قدرت نشود. جمیله چای آورد و رفت. مامان هم به دنبالش رفت و در حالی که در اتاق را می بست گفت: -نصیحتش کنید. شما را به خدا نصحیتش کنید. سکوت در اتاق برقرار شد. سودابه از این که عمه جان تظاهر به ندانستن می کرد خسته شد و با عصبانیت گفت: -خوب نصیحتم کنید دیگر، عمه جان. باز هم عمه جان ساکت بود. -مامان می گوید اگر شما موافقت کنید، آن ها هم موافقت می کنند و اگر نکنید آن ها هم موافقت نمی کنند. به عمه جان می نگریست. یک کلام بگو و جانم را خلاص کن. آره یا نه؟ ولی عمه جان ساکت و گرفته بود. از پنجره به بیرون می نگریست. عاقبت با صدایی گرفته، انگار که با خودش حرف می زند، آهسته گفت: -آخر وقتش رسید. -چی؟ عمه جان برگشت و به او خیره شد: -من چه کاره هستم که به تو بله یا نه بگویم دختر جان؟ من فقط قصه خودم را می توانم برایت بگویم. آن وقت این تو هستی که باید تصمیم بگیری. سودابه با بی حوصلگی گفتک -عمه جان، صد دفعه از این قصه ها برایم گفته اید. قصه شیطانی های خودتان را که بچه بودید برایم گفته اید ولی … -نه جانم. اصل کاری را نگفته ام. آن را گذاشته بودم برای امروز. اگر یک بار اصل آن را می گفتم، دیگر نمی توانستم جلوی خودم را بگیرم. سالی صد بار تکرارش می کردم. خوب، پیری و بی همدمی است دیگر! آن وقت دیگر آن اثری را که باید داشته باشد نداشت … عمه جان باز ساکت شد. بعد بی مقدمه پرسید: -خیلی دوستش داری؟ -آخ، آره عمه جان خیلی ولی هیچ کس نمی فهمد … چشمان عمه جان برق زد. یک لحظه انگار که چشمانش جوان شد. جوان، درشت، میشی و درخشان. آیا این واقعا نگاه عمه جان بود یا سودابه تصویر خود را در چشم او دیده بود؟ حالا می فهمید که چرا می گویند سودابه شبیه عمه جان است. -من می فهمم. و باز ساکت شد.
نویسنده: فتانه حاج سید جوادی (پروین) انتشارات: البرز
نظرات کاربران درباره کتاب بامداد خمار - فتانه حاج سید جوادی
دیدگاه کاربران