کتاب مقصر اونه (خانواده خرس ها 35)

کتاب مقصر اونه نوشته ی استن و جن برنشتاین و ترجمه ی سعید خاکسار توسط انتشارات موزون به چاپ رسیده است.

کتاب از سری کتاب های " خانواده خرس ها " و " مجموعه مهارت های زندگی و شهروندی ویژه کودکان و نوجوانان " و جلد ٣٥ این مجموعه می باشد. داستان های این مجموعه هدفمند هستند و مهارت های زندگی فردی، خانوادگی و اجتماعی را در قالب داستان شرح داده اند. داستان به شرح یک روز از زندگی خرس ها می پردازد. مادر خرس ها کلافه و عصبانی است و دیگر لبخند نمی زند. او از دست فرزندانش عصبانی است، آن ها در حین بازی به اشیاء و لوازم و شیشه های خانه آسیب می زنند و در این حادثه ها یکدیگر را مقصر می دانند. یک روز صدای شکستن گلدان آمد و وقتی مادر به صحنه رسید خواهر و برادر یکدیگر را مقصر دانستند. مادر خرس ها بسیار عصبانی شد و فریاد زد. پدر خرس ها آن ها را آرام کرد و از بچه ها خواست در جمع کردن شیشه ها و خشک کردن زمین کمک کنند. او از مادر خرس ها خواست تا گل ها را در گلدان جدید بگذارد. پدر خرس ها توانست همه چیز را درست کند و مادر خرس ها را آرام کند. او به طبقه پایین رفت تا به کارهایش برسد، ولی دوباره صدای شکستن شیشه ای را شنید....

 

برشی از متن کتاب

خرس بابا پرسید: "چی کافیه ؟ " او داشت پنجره طبقه پایین را تعمیر می کرد که صدای فریاد را شنید. وقتی چشم او به خرابکاری روی زمین افتاد، گفت: " از حرف هایی که من شنیدم، این جر و بحث ها به جایی نمی رسه. خب چرا به جای این که تقصیر رو گردن هم بندازیم، دست به کار نمی شیم تا مشکل رو حل کنیم؟ " " بیاین اول از شیشه های شکسته شروع کنیم. برادر، تو رو خاک انداز و جارو رو بیار. خواهر، توهم دستمال کاغذی ها رو از توی آشپز خانه بیار. " بابا سریع تکه های بزرگ تر شیشه را توی خاک انداز انداخت. خواهر پرسید: " پس آب و گل ها و خرده شیشه های شکسته رو چیکار می کنیم؟ " بابا گفت: " مامان، اگه زحمت نمی شه، لطفا گل ها رو از روی زمین بردار. اما مواظب خار ها و خرده شیشه ها باش. " بعد او دستمال کاغذی را روی تمام قسمت های خیس انداخت. او هر چه باقی مانده بود را توی خاک انداز جارو کرد. مامان گل ها را توی یک گلدان دیگر گذاشت. آفرین به بابا! او به " بازی مقصر اونه " پایان داده بود! بابا به کارگاهش برگشت. توله ها هم به بیرون رفتند تا بازی کنند. اما وقتی بابا قوطی های رنگ و بتونه اش سر جایشان می گذاشت، صدای شکستن شیشه ای را شنید. او سریع به طرف بیرون دوید. پنجره ای را که تازه نقاشی و بتونه کرده بود، شکسته شده بود! برادر و خواهر هم آن جا ایستاده و انگشتشان را به طرف هم کشیده بودند. خواهر یک چوب بیسبال داشت. برادر هم یک دستکش. یک توپ بیسبال هم بود. بابا لبش را گاز گرفت، تا ده شمرد و نفس عمیقی کشید.... و بعد تقلید خیلی خوبی از یک کوه آتشفشان را کرد.

• مجموعه مهارت های زندگی و شهروندی ویژه کودکان و نوجوانان
• نویسنده: استن وجن برنشتاین
• مترجم: سعید خاکسار
• انتشارات: موزون