کتاب خرگوشک هول نزن! (ماجراهای دم پنبه ای)

کتاب خرگوشک هول نزن! از مجموعه ی ماجراهای دم پنبه ای، اثر هاوارد بینکو با ترجمه ی سارا وطن آبادی توسط انتشارات فنی ایران به چاپ رسیده است.

هاوارد  نام خرگوش کوچولوی سفید با یک دُم پنبه ای می باشد. او می داند که زیاده روی کردن در انجام هر کاری می تواند دردسر ساز باشد، ولی امروز با تمام روزهای دیگر یک تفاوت بزرگ دارد؛ روزِ تولد هاوارد است. بنابراین او می تواند یک صبحانه ی استثنایی داشته باشد و تمام کیک خامه ای - شکلاتی را که عمو " جو " برای او آورده است، یک جا بخورد یا تمام آدامس های بادکنکی را که مادر برای خوردن او و هم کلاسی هایش آماده کرده، یک جا بجود. با زیاده روی کردن در انجام این کارها مشکلات کوچکی برای دُم پنبه ای به وجود می آید اما این تمام ماجرا نیست. دردسر اصلی از جایی شروع می شود که هاوارد از خرگوش دست فروش تعداد زیادی بادکنکِ باد شده می خرد و به دلیل وزش باد در آسمان به پرواز در می آید. او در ابتدا با خود فکر می کند: این خیلی خوب است ولی کم کم اوضاع تغییر می کند. ابرهای سیاه آسمان را می پوشانند، وزش باد شدیدتر می شود، رعد و برق با صدایی ترسناک شروع به غرّش کرده و باران شدیدی شروع به باریدن می کند. چه اتفاقی برای او خواهد افتاد؟ چه کسی هاوارد را نجات خواهد داد؟ با ماجراهای دُم پنبه ای همراه شوید...

" خرگوشک هول نزن! " جلد دیگری از مجموعه ی " ماجراهای دُم پنبه ای " می باشد که در چندین جلد از جمله خرگوشک نترس، با دیگران کنار بیا، خرگوشک گاهی بگو نه، خرگوشک دیگر دروغ نگو، خرگوشک خودت را کنترل کن و خرگوشک به هر قیمتی برنده  نشو، تهیه به چاپ رسیده است. داستان های آمده در این مجموعه با هدف آموزش مهارت های فردی - اجتماعی برای کودکان ارائه شده که شخصیت اصلی قصه های آن، خرگوش کوچولویی با یک دُم پنبه ای سفید می باشد. متن ساده، صفحات مصور و رنگ آمیزی شاد از ویژگی های دیگر این کتاب می باشد.

برشی از متن کتاب

هاوارد با یک آدامس نمی توانست حتی یک بچه بادکنک درست کند، بنابراین تصمیم گرفت دو تا از آنها را بجود - شاید هم بیشتر و با خودش گفت: هر چیز خوبی زیادش بده. اما تا آمد منصرف بشود، دهانش را با تمام آدامس های بادکنکی داخل کیسه پُر کرده بود. هاوارد نمی توانست حرف بزند. دهانش آن قدر پُر بود که وقتی دوست داشتنی ترین هم کلاسی اَش از او خواست باهم تا مدرسه قدم بزنند، فقط تونست زیر لب بگوید: مُم مُم مُم و هیچ کلمه ای از دهانش بیرون نیامد. هم کلاسی اَش هم گفت: اُه، مهم نیست و رفت. هاوارد در راه مدرسه به آقای بادکنک فروش رسید و فکر کرد: چقدر عالی! امروز تولد من است و من باید بادکنک داشته باشم. او می خواست یک بادکنک بخرد و فکر می کرد: هر چیز خوبی زیادش بده! پس یکی خوب است، اما شاید دو تا بهتر باشد، شاید هم بیش تر! وقتی آقای بادکنک فروش پرسید: چند تا می خواهی؟ هاوارد فقط می توانست بگوید: مُم مُم مُم. و تعداد زیادی بادکنک خرید... و دیگر پاهای هاوارد روی زمین نبود! هاوارد داشت پرواز می کرد! او فکر کرد: خیلی باحاله! باد مرا با خودش به مدرسه می برد. این خیلی خوب است. و درست در همان موقع، باد شدید شد و هاوارد را با خودش بالاتر برد و از بالای مدرسه رد کرد. هاوارد کمی نگران شد و با خودش فکر کرد: حالا چه طوری برگردم؟ اُه،یک غاز دارد می آید. شاید بتواند کمکم کند. شانس آوردم. اِی وای! نه! یک دسته غاز دارند به سمت بادکنک های او پرواز می کنند! هاوارد خسته شده بود و داشت گرمش می شد. بعد چکیدن یک قطره باران را روی پوستش احساس کرد و با خودش فکر کرد: چه عالی! یک کم باران خنکم می کند. چقدر خوب است. باران شرشر می بارید. هاوارد وسط طوفانی سخت گیر افتاده بود!...

• کتاب های نردبان
• نویسنده: هاوارد بینکو
• تصویرگر: سوزان اف. کورنلیسون
• مترجم: سارا وطن آبادی
• انتشارات: فنی ایران