دربارهی کتاب موشهای هیولا (مجموعه ترس و لرز)
کتاب موشهای هیولا از مجموعهی ترس و لرز، اثر آر. ال. استاین با ترجمهی شهره نورصالحی توسط نشر پیدایش به چاپ رسیده است. داستانهای مجموعهی ترس و لرز یک اتفاق مشترک دارند؛ قهرمان تمام آنها قبل از شروع دردسرهایشان، یک سَری به پارک وحشت زده و از آقای چیلِر، صاحب مغازهی کادوییِ پارک خرید کردهاند و احتمالا موقع حساب کردن پول کادویی که خریدهاند، آقای چیلر گفته که میتوانند بعدا حساب کنند!
این بار "سام واتِرز" دوازده ساله در دام آقای چیلر افتاده! او با دوستش لِکسی به پارک وحشت رفته و از آقای چیلر یک موبایل آب نباتی و یک کلکسیون حیوانات اسفنجی خریدند که وقتی حیوانات اسفنجی اش در آب قرار می گرفتند بزرگ می شدند. "سام" عاشق حیوانات است و دلش می خواهد یک حیوان خانگی برای خودش داشته باشد؛ اما پدر و مادرش مخالف هستند چون او هنوز مسئولیت پذیر بودنش را به آن ها ثابت نکرده است.
او برای اثبات این که می تواند از عهدهی این کار بر بیاید، در یک مغازهی فروش حیوانات خانگی مشغول به کار می شود. صاحب مغازه، آقای فیتز، در آن جا موش می فروشد و وظیفهی سام نگهداری از آن هاست. سام از کار جدیدش خیلی راضی است تا این که متوجه چیز عجیبی می شود؛ موش های دوست داشتنی مغازهی آقای فیتز می توانند تبدیل به هیولاهای وحشتناکی شوند و او را به دردسر بیندازند.
بخشی از کتاب موشهای هیولا (مجموعه ترس و لرز)
در قفس را بستم، شیرجه زدم روی زمین و با هر دستم یک موش گرفتم. بدجوری تقلا می کردند و وول می زدند، اما من محکم نگهشان داشتم و هولشان دادم تو قفس.
لِکسی جنگی به چپ و راست می دوید و از روی زمین موش جمع می کرد و می گذاشت زیر بغلش. چهار یا پنج تا از آن ها را گرفت، اما وقتی می خواست آن ها را تو قفس بگذار، دو تا از موش ها دوباره فرار کردند و دویدند آن سر مغازه.
لکسی جیغی کشید و شیرجه زد روی زمین که ان ها را بگیرد.
موش ها همه جا پخش شدند. چنگ انداختم و موش دیگری را که به طرف در زیر زمین می دوید، گرفتم.
سرم را بالا کردم و دیدم دو تا دختر پشت ویترین مغازه ایستاده اند. داد زدم: "لکسی، نذار کسی در مغازه رو باز کنه!"
یک موش از روی کفشم پرید و دوید زیر پیشخوان. چرخی زدم و یکی دیگرشان را گرفتم و دوتای دیگر را هم انداختم تو قفس.
چند تا موش دیگر به طرف در زیر زمین می رفتند؛ جنگی پریدم که بگیرم شان... و ان وقت بود که پایم را روی چیز سفتی گذاشتم و صدای چِل ل ل ل ل لپ بلندی به گوسم خورد.
با ناله گفتم: "وای، عق!"
می خواستم پایم را بلند کنم، اما کفشم به زمین چسبیده بود.
دلم آشوب شد و نزدیک بود بالا بیاورم: "لک... لکسی... یکی شونو... له کردم!"
لکسی که تو هر دستش یک موش بود، دوید پیش من و یک نگاه به کفشم انداخت...و زد زیر خنده: "سام، این که موش نیست، اسفنجه!"
_هان؟
دولا شدم و اسفنج را از کف کفشم جدا کردم. یک اسفنج نوچ و کثیف، حتما از دست آقای فیتز افتاده بود.
لکسی آن قدر خندید که چیزی نمانده بود موش ها از دستش بیفتند.
سرش داد زدم: "خنده نداره! بجنب! فیتز داره از پله ها می آد بالا."
درست وقتی آقای فیتز برگشت تو مغازه، اخرین موش را هم انداختیم تو قفس و درش را بستیم.
نفسم بند آمده بود و مثل سگ نفس نفس می زدم، لکسی هم از بس عجله داشت، محکم خورد به دیوار شیشه ای قفس.
آقای فیتز کیسهی سبز بزرگی را انداخت زمین و گفت: "اوضاع رو به راهه؟"
من که هنوز هم نفسم جا نیامده بود، نگاهی به دور و بر انداختم و گفتم: "بله، خبری نیست." و با خودم فکر کردم، نکنه هنوز هم بعضی از موش های فراری تو مغازه ول باشن؟
دلم می خواست این لکسی را خفه کنم، یعنی نه کاملا. آخر خیلی خوب اطت که آدم دوستی داسته باشد که همیشه با او باشد، اما نمی دانم چرا لکسی همیشه باید همه چیز را تبدیل به فاجعه بکند؟
لکسی پرسید: "آقای فیتز، می تونیم کارمون رو از همین حالا شروع کنیم؟"
فیتز سبیلش را خاراند و گفت: "چرا که نه؟ فکر خوبیه."
لکسی لباس موش را از روی پیشخوان برداشت و پاهایش را یکی یکی، تو پاهای لباس فرو کرد و لباس را به تنش کشید.
فیتز کیسهی سبز و بزرگ را داد دست من و گفت: "بیا سام، این تراشهی چوبه. برو تو قفس و بیلی رو که اون گوشه ست بردار، تراشه های کهنه رو جمع کن و...
- پارک وحشت 14
- نویسنده: آر. ال. استاین
- مترجم: شهره نورصالحی
- انتشارات: پیدایش
نظرات کاربران درباره کتاب موشهای هیولا (مجموعه ترس و لرز)
دیدگاه کاربران