درباره کتاب سیندخت
کتاب سیندخت داستان عشق بین "رودابه" و ” زال ” را به تصویر کشیده است. رودابه که از تبار ضحاک بود به زال پسری از طایفهی جمشید دل بسته بود و قصهی عاشقیاش را برای ” سیندخت ” تعریف کرد. سیندخت با شنیدن این داستان برافروخته شد؛ او نمیپذیرفت دختری از تبار ضحاک، ضحاکی که جمشید شاه را کشته بود به زال دل ببندد.
آن ها برای هم دشمن به حساب می آمدند و تا به حال هیچ دختر و پسری از هر دو طایفه با هم ازدواج نکرده بودند. سیندخت مطمئن بود اگر ” مهراب شاه ” پدر رودابه، از این ماجرا با خبر شود، حتماً رودابه را خواهد کشت و جنگی بین زال و مهراب رخ خواهد داد. پس تصمیم گرفت تا قبل از شروع جنگ تصمیمی بگیرد.
او خبر نداشت که داستان زال و رودابه دهان به دهان چرخیده و به گوش ” منوچهر شاه ” از طایفه ی جمشید رسیده است. سیندخت این عشق را شروع آشتی بین این دو طایفه می دانست. اما منوچهر این گونه نمی پنداشت و به ” سام یل ” پدر زال، که فرمانده لشکر سپاهشان بود دستور داد تا به کابل بروند و هیچ کسی از طایفه ی مهراب و ضحاک را زنده نگذارد.
سام از عشق پسرش به رودابه با خبر بود اما چاره ای نداشت که گوش به فرمان باشد. با رسیدن آن ها به کابل و محاصره ی قصر مهراب، سیندخت لباس رزم پوشید تا با سام صحبت کند و کاری کند تا مهر از دل رفته ی سام نسبت به پسرش را در دلش بیاندازد. اما...
مردم شاهنامه را اغلب با داستان هایی حماسی و با افسانه هایی درباره ی مردانی پهلوان می شناسند و کمتر به وجود عشق در شاهنامه توجه کرده اند. حال ” مجموعه کتاب های عاشقانه ی شاهنامه ” سعی کرده است با بیان ساده و دلنشین، قصه ی عشق بین پهلوانان را به زیبایی برای کودکان و نوجوانان بیان کند و داستان های حماسی مملو از عاشقانههای بی بدیل را به سادهگی به تصویر بکشد.
بخشی از کتاب سیندخت
هنگامی که رودابه رازش را برای سیندخت گفت، آسمان به دور سر سیندخت چرخید. پیشانی اش پرچین شد و گره بر ابروانش افتاد و گفت: به چه کسی دل بسته ای!
چهره ی رودابه از شرم مانند گل های انار شد. به جوی آب خیره گشت. سیندخت گفت: ما از تبار ضحاکیم و آنان از نژاد جمشید! ضحاک جمشید شاه را کشت و بر جای او نشست. اگر اکنون زنده ایم برای باژیست که به آنها می دهیم. ما تا کنون یک دختر به آن ها نداده ایم و یک دختر نگرفته ایم! در میان ما و آنان همیشه شمشیر سخن گفته، چگونه به زال دل بسته ای؟
انگشتان رودابه لرزید. موی بلندش را باد پریشان کرد. در خیال سیندخت سال های پیش، جنگ ها، آتش ها، فریاد ها، کشت و کشتارها گذشتند و گفت: اگر پدرت مهراب شاه از این سخن آگاه شود تو را خواهد کشت!
رودابه از جا برخاست و گفت: نه! اگر پدرم مرا بکشد، بی گمان زال با لشگری می آید و پدرم را می کشد!
سیندخت چون رودی خروشان گفت: این چگونه عشقی ست که بوی جنگ می دهد! باید با مهراب شاه سخن بگویم، پیش از آن که شمشیر ها از نیام بیرون بیایند!
سیندخت به کنار پنجره رفت، به رنگ نقره ای ماه که چون کمانی می درخشید نگاه کرد.
در شب های بعد ماه چون کلاهخودی شد و شب های بعد مانند سپری و سپس شبی آمد که ماه دیگر در آسمان نبود و سیندخت از پنجره به تاریکی خیره بود. مهراب شاه به نزد او آمد و گفت: چند شب است که تو را غمگین می بینم، رنجی تو را آزار می دهد؟
سیندخت لب باز کرد و گفت: آری، همه ی شب های پیش لحظه ای نخوابیده ام، به رودابه می اندیشم و عشقی که در دل می پرورد!
مهراب با شادی و شگفتی گفت: مهر کسی بر دل دخترم نشسته! باید شاد بود!
سیندخت برخاست. رخ در رخ مهراب شاه ایستاد و گفت: جنگ کهنه و قدیمی در میان ضحاکیان و جمشیدیان دوباره شعله می گیرد، زال فرزند سام، عاشق رودابه است!
کتاب سیندخت جلد پنجم از مجموعه عاشقانههای شاهنامه نوشتهی محمدرضا یوسفی توسط انتشارات خانه ادبیات به چاپ رسیده است.
- بازآفرین: محمدرضا یوسفی
- تصویرگر: حافظ میرآفتابی - الهام صالحی
- انتشارات: خانه ادبیات
نظرات کاربران درباره کتاب سیندخت (عاشقانه های شاهنامه 5)
دیدگاه کاربران