معرفی کتاب خداحافظ بابابزرگ
داستانِ «خداحافظ بابابزرگ» مناسب رده سنیِ کودک و نوجوان میباشد که از زبان پسربچهای ده ساله به نام «میخائیل نیتدروتزکی» یا «میشی» روایت میشود که رابطه بسیار صمیمی و عمیقی با پدربزرگ خود، که همراه با آنها زندگی میکند، دارد.
پدربزرگش برایش قصه میخواند و همانند بهترین دوستش همیشه با او وقت میگذراند. با اینحال پدربزرگ او مبتلا به سرطان است و ماههای آخر زندگی خود را سپری میکند. از دست دادن قریب الوقوع پدربزرگاش برای او بسیار سخت است.
هنگامی که پدربزرگ او فوت میکند او تنها میشود. اما او درس بزرگی از این اتفاق میگیرد که «هیچ کس واقعا نمیمیرد چراکه آنها همیشه در قلب و یادِ ما زندهاند». کتاب حاضر داستانی آرام،کودکانه و شیرین دارد که محوریت اصلی آن عشق، محبت و از دستدادنِ آدمهاییست که در زندگی ما نقشهای مهمی ایفا میکنند. داستان آرام و زیبا پیش میرود و از روزهای میخائیل، آدمهای اطرافش، دوستان نزدیکش و اتفاقاتی که برایش میافتند روایت میکند.
بیشتر داستانِ کتاب به ماجراهایش با پدربزرگش و قصههای زیبایی که برایش تعریف میکند اختصاص دارد. نقاشیهای زیبایی هم در لابهلای صفحات این داستان، همراهیِ خوانندگان را با «میشی» لذتبخشتر میکند. «الفی دونلی» از مادری اتریشی و پدری انگلیسی در سال 1950 در انگلستان به دنیا آمد.
او در شانزدهسالگی شروع به همکاری با خبرگذاریِ اتریشی- آلمانی میکند. او نویسندۀ نمایشنامۀ رادیویی است و برنامههایی برای نوجوانان در رادیو و تلویزیون برگزار میکند. کتابِ «خداحافظ بابابزرگ» اثر این نویسنده، نظر مثبت منتقدان و خوانندگان را در پی داشت و دو بار جوایزی در آلمان را برای این نویسنده به ارمغان آورد.
برشی از متن کتاب خداحافظ بابابزرگ
امروز صبح اینقدر خوشحالم که دلم میخواهد تمام آدمهای روی زمین را ببوسم. خورشید میدرخشد. در تمام خانه کوچکترین صدایی شنیده نمیشود البته به غیر از صدای اگنس، سنجاب کوچولوی من، که با خودش مسابقه گذاشته و دور خودش میچرخد.
عجیب است، از اول تا آخر هفته ساعت هفت صبح که میشود سرم را زیر پتو میکنم، چون هنوز خوابم میآید و ساعتم طوری زنگ میزند که انگار بابت این کار مزدی میگیرد ولی یکشنبه خود به خود از خواب بیدار میشوم. درست همان وقتی که ساعت چینی قرمزم میگوید: سرِ ساعت هفت. خواهر احمقم آن را به من عیدی داد. یعنی میشود که فکرهای به درد بخوری هم به سرش بزند! نمیدانم چرا از همان دقیقههای اول صبح یکشنبه اینقدر احساس خوشبختی میکنم.
خیلی آهسته طوری که بقیه بیدار نشوند شروع به سوت زدن میکنم. ساعت هشت و نیم با فردی قرار دارم. میخواهیم ساعت یازده برای دیدن مسابقۀ فوتبال تیمهای پورکردُرُف و هادردُرُف برویم. معلوم است که ما طرفدار پورکردُرُف هستیم. بالاخره هرچی باشد تیم شهر خودمان است. باید ساعت نه در اتاقک تجهیزات باشیم تا شیپورها و پرچمهارا آماده کنیم.
دو قاشق پر کاکائو و دو قاشق شکر توی لیوان شیر میریزم. خداراشکر که مامان اینجا نیست. همیشه از اینکه شکر گران است و من دو برابر کورن فلکس میریزم، آه و نالهاش بلند میشود. ژرلین آخرین بیسکوئیت را خورده؛ جعبه خالی است. بعضیوقتها آباجی نصف شب از خواب بلند میشود و یواشکی میلُمباند.
چندتا بیسکوئیت از جعبۀ شیرینی شب عید برمیدارم و نوشتۀ رویش را میخوانم: آستریکس در نورماندی. این کتاب مصور را از حفظم ولی همیشه دلم میخواهد از نو بخوانم چون آبلیکس واقعا فوقالعاده است. مامان و بابا هنوز خواب هستند. یکشنبهها حول و حوش ساعت ده بیدار میشوند. بدون در زدن وارد اتاقشان میشوم؛ یکشنبهها صبح این حق را دارم.
مامان زیر ملافه قلنبه شده. به چشم من خیلی قشنگ است؛ مخصوصا وقتی خواب است. روی پتو میروم و او را میبوسم. او کمی غرولُند میکند و از این دنده با آن دنده میشود. «سلام...» یعنی «سلام» و دوباره به حالت اولش برمیگردد. دارم عطسه میکنم و دستم را روی دهانم گذاشتهام.
ژرلین هم هنوز خواب است. چهقدر میخوابد! گاهی تا ظهر هم سرو کلهاش پیدا نمیشود. تقریبا تمام یکشنبهها کارش همین است. بقیۀ روزهای هفته که باید به مدرسه برود زود از خواب بیدار میشود؛ مثل من.
کتاب ونوشه نویسنده: الفی دونلی مترجم: طاهره علوی انتشارات: چشمه
نظرات کاربران درباره کتاب خداحافظ بابابزرگ
دیدگاه کاربران