درباره کتاب قصر آبی (عاشقانه های کلاسیک)
این کتاب، روایتگرِ داستان زندگیِ ” والنسی استرلینگ ” بیست و نه ساله است که هیچگاه مزه ی عشق را نچشیده و نتوانسته ازدواج کند. او دختری کاملاً معمولی با ظاهری بسیار ساده ست که در خانواده ای سنتی زندگی می کند، پدر والنسی از دنیا رفته است و او در خانه ای قدیمی همراه با مادرش و دختر عمویش ” استیکلز ” روز های خود را به سختی سپری می کند. مادرش، عموها، عمه ها و همه ی خاندان استرلینگ از این که او ازدواج نکرده است بسیار شرمگین هستند و همیشه در مجالس خانوادگی و دورهمی هایشان او را مورد تمسخر قرار می دهند. با این که والنسی حالا بیست و نه ساله شده است هیچ گاه آزاد نبوده و حق انجام هیچ کاری را بدون این که مادرش تأیید کند، نداشته است. از همان کودکی والنسی گوشه گیر، تنها، ساکت و ترسو بود، چرا که هیچ وقت کسی حتی به عنوان هم بازی انتخابش نمی کرد و هیچکس به او توجهی نداشت. تا به حال حتی یه خواستگار هم نداشته و هیچ وقت مورد تأیید پسر های اطرافشان نبوده، کسی او را با موهای مشکی و صاف، چشمانی مورب و بینی ای بسیار کوچک، زیبا نمی دید و این مسائل همیشه آزارش می داد. حرف های اطرافیان درباره ی این که پیر دختر شده است و هیچ گاه نمی تواند ازدواج کند و... همه و همه آزارش می داد و قلبش را به درد می آورد؛ اما با این حال نیز او هیچ گاه لب باز نمی کرد تا جواب شان را بدهد. او تنها در رویایِ خود آرامش داشت و قصری آبی را می دید که ملکه ی آن جا شده است و هزاران خاطرخواه و خواستگار دارد. تمامی اینها باعث شد قلبش به درد بیاید، اما در اوج ناباوری دکتر تشخیص داد او بیماری قلبی خطرناکی دارد و تنها یک سال دیگر می تواند زنده بماند...
خرید کتاب قصر آبی (عاشقانه های کلاسیک)
کتاب قصر آبی از مجموعه کتاب های عاشقانه های کلاسیک نوشته ی لوسی ماد مونتگُمری و ترجمه ی مریم حاجی علیرضا توسط از افق به همراه سایر کتاب های عاشقانه را از کتابانه خریداری نمایید.
برشی از متن کتاب
دیروود، خیابان اِلم، دوشیزه والنسی استرلینگ.
نامه از مونترال پست شده بود. والنسی آن را برداشت. نفسش کمی تند تر شده بود. حتماً از طرف دکتر ترنت بود. بالاخره والنسی را به یاد آورده بود. موقع بیرون رفتن، عمو بنجامین را دید که وارد اداره ی پست می شد. خوشحال شد که نامه در جایی امن در کیفش است.
عمو بنجامین گفت: ” فرق یک الاغ و یک تمبر پستی چیست؟ ”
والنسی از روی وظیفه گفت: ” نمی دانم، چیست؟ ”
_ یکی را زبان می زنیم و دیگری را با چوب می زنیم. ها ها ها...
عمو بنجامین در حالی که به شدت از خودش راضی بود، وارد اداره ی پست شد.
وقتی والنسی به خانه رسید، دختر عمو استیکلز با یک جهش، روزنامه ی تایمز را از او گرفت، اما حتی به فکرش نرسید بپرسد نامه ای هم داشته اند یا نه. خانم استرلینگ معمولاً این را می پرسید، اما آن موقع او مهر سکوت بر لب زده بود. والنسی از این بابت خوشحال شد. اگر مادرش می پرسید نامه ی دیگری داشته اند یا نه، والنسی باید راستش را می گفت. آن وقت مجبور می شد اجازه دهد مادرش و دختر عمو استیکلز نامه را بخوانند و همه چیز معلوم می شد.
در حال بالا رفتن از پله ها، قلبش به طرز عجیبی می زد. قبل از باز کردن نامه، چند دقیقه کنار پنجره نشست. به شدت احساس گناه و عذاب وجدان داشت. پیش از این، هرگز نامه ای را از مادرش پنهان نکرده بود. خانم استرلینگ از هر نامه ای که والنسی تا آن روز فرستاده یا دریافت کرده بود، اطلاع داشت. هیچ وقت این موضوع برایش مهم نبود. والنسی چیزی برای مخفی کردن نداشت، اما این بار برایش مهم بود. نمی توانست بگذارد کسی این نامه را ببیند. وقتی می خواست نامه را باز کند، انگشتانش می لرزید. شاید بیش از اندازه دلهره داشت. تقریباً مطمئن بود قلبش مشکل جدی ندارد، اما خب کسی چه می دانست؟
نامه ی دکتر ترنت مثل خودش بود، صریح، مفید و مختصر بدون حتی یک کلمه ی اضافی. او هیچ وقت مقدمه چیزی نمی کرد:
” دوشیزه استلرینگ عزیز... ”
و سپس یک صفحه ی کامل پر از نوشته. انگار والنسی با یک نگاه، کل آن را خواند. نامه از دستش افتاد. صورتش مثل گچ سفید شده بود.
دکتر ترنت گفته بود او مبتلا به بیماری قلبی خطرناک و کشنده ای است، آنژین صدری. به ظاهر یک آنوریسم - که نمی دانست به طور دقیق یعنی چه - باعث پیچیده تر شدن وضعیت او شده بود و حالا در مراحل پایانی بود. بی پرده گفته بود نمی شود کاری برایش انجام داد. اگر از خودش خوب مراقبت کند، ممکن است تا یک سال دیگر زنده بماند، اما هر لحظه ممکن است بمیرد. دکتر ترنت هیچ وقت سعی نمی کرد نیمه ی پر لیوان را ببیند. والنسی باید از هر نوع هیجان و کار های سنگین پرهیز می کرد. باید با اعتدال غذا می خورد و می نوشید. نباید می دوید. باید با دقت سر بالایی یا راه پله را می پیمود. هر هیجان یا تکان ناگهانی برای او کشنده بود. باید داروهایی را که برایش نوشته بود تهیه می کرد و همیشه همراه خود می برد و هر بار که حمله به او دست می داد، به اندازه ی مشخص شده از آن ها مصرف می کرد. و در آخر هم: ” با ارادت فراوان، دکتر اچ. بی. ترنت. ”
والنسی مدتی کنار پنجره نشست. پشت پنجره، دنیا در نوریک بعد از ظهر بهاری غرق شده بود. آسمان رنگی آبی و مجذوب کننده داشت. نسیمی خوش بو، رها و آزاد می وزید. انتهای هر خیابان مهی آبی رنگ بود. در ایستگاه قطار، گروهی دختر جوان منتظر قطار بودند. صدای خنده هایشان را می شنید که با هم شوخی می کردند. قطار زوزه کشان وارد ایستاه شد و بعد با همان صدا ایستگاه را ترک کرد. اما هیچ کدام این ها مهم نبود. دیگر هیچ چیز مهم نبود، جز این واقعیت که والنسی فقط یک سال دیگر فرصت داشت زندگی کند.
عاشقانه های کلاسیک
نویسنده: لوسی ماد مونتگمری
مترجم: مریم حاجی علیرضا
انتشارات: افق
نظرات کاربران درباره کتاب قصر آبی (عاشقانه های کلاسیک)
دیدگاه کاربران