loader-img
loader-img-2
کتابانه

کتاب موبی دیک (کلکسیون کلاسیک)

5 / -

کتاب موبی دیک نوشته ی هرمان ملویل  و ترجمه ی نوشین ابراهیمی توسط نشر افق به چاپ رسیده است.

" اسماعیل " پسری است که سفر را دوست دارد ولی پول کافی برای مسافرت با کشتی های مسافری ندارد. او برای اینکه بتواند سفر کند با کشتی های تجاری و باربری به سفر می رود و به جای پرداخت پول به خدمه ی کشتی کمک می کند و در ازای آن پول هم دریافت می کند. او تصمیم دارد با یک کشتی صید نهنگ، به سفر برود و تجربه ی صید را از نزدیک ببیند. او به دنبال یک کشتی صید نهنگ می گردد که حاضر باشد او را با خود ببرد و در این بین با یک زوبین انداز سرخ پوست به نام " کویکوئگ " آشنا می شود و متوجه می شود او پسر یک رییس قبیله ی سرخ پوست است. آنها به دنبال یک کشتی صید نهنگ می گردند و در کشتی " پکوئود " که ظاهری عجیب دارد و بارها تعمیر شده است، استخدام می شوند. ناخدا " اهب "، مردی بود که یک پایش قطع شده و زخم بزرگی روی صورتش داشت. او مصمم و استوار بود، تحصیلات دانشگاهی داشت و در سفرهای مختلف با آدمهای مختلف رو به رو شده بود. هدف او از سفر پیدا کردن نهنگ سفیدی بود که سالها پیش پای او را قطع کرده و به او آسیب رسانده بود. معاونین کشتی " استارباک " و " استاب " و " فلسک " بودند. آن ها زوبین اندازهای ماهری بودند. در آن زمان شکار نهنگ، کار اقتصادی پر درآمدی بود و روغن نهنگ بسیار گرانبها و پر مصرف بود. ناخدا اهب می خواست هر طور شده نهنگ سفید را پیدا کند و از او انتقام بگیرد. تا اینکه یک روز....

کتاب یکی از بحث انگیزترین رمان های جهان است در واقع کشتی سمبلی است از طمع، شرارت و نادانی بشر که در افراد و نژادهای مختلف دیده می شود و ناخدا حکم دیکتاتوری دیوانه را دارد که در حال نابودی کشوری است. کتاب بسیار جذاب و خواندنی است و شخصیت های جذاب و صحنه های مهیج و ملموس آن را زیباتر کرده است.


برشی از متن کتاب


اگر استاریاک از دیدن مرکب ماهی نگران شد، کویکوئگ آن را به فال نیک گرفت. او در حالی که تیغه ی زوبینش را روی سنگ چاقو تیز کُنی می کشید، گفت: " همین که چشمت به مرکب ماهی بیفتد، خیلی زود عنبر ماهی را می بینی." کویکویگ اشتباه نمی کرد. روز بعد، هوا گرم و آرام بود و خدمه روی عرشه ها لم داده بودند. من برای دیده بانی بالای دکل رفته بودم، بعد از یک ساعت تنفس هوای عطر آگین استوایی و تاب خوردن های ملایم کشتی، به زحمت می توانستم چشم هایم را باز نگه دارم. درست وقتی زانوهایم داشتند خم می شدند و نزدیک بود روی عرشه بیفتم، هوش و حواسم به دادم رسید و تکانی خوردم. چشم هایم را مالیدم. در سمت راست جلوی کشتی، عنبر ماهیِ غول پیکری مثل بدنه ی وارونه ی رزم ناو، روی آب می غلتید. به محض این که دهانم را برای فریاد زدن باز کردم، نهنگ فواره ی بزرگی از آب به هوا فرستاد. تمام مردان کشتی به حیوان خیره شده بودند. اهب فریاد زد: " قایق ها را به آب بیندازید." کمی بعد ما با تمام نیرو روی اقیانوس پارو می زدیم. وقتی به نهنگ نزدیک شدیم، حیوان زیر آب فرو رفت و از نظر ناپدید شد. اما چیزی نگذشت که نزدیک قایق استاب به سطح آب آمد و با سر و صدا در میان امواج حرکت کرد.استاب فریاد کشید: " افراد،مثل رعد دنبال نهنگ پارو بزنید." تاشته گو را دیدم که جلوی قایق استاب جهید و زوبینش را پرت کرد. زوبین محکم در پهلوی نهنگ فرو رفت و صدای ضربه ای ناگهانی به گوش رسید. "طناب" - طناب کلفتی که به زوبین وصل است - کشیده می شد. هر قایق بیش از سیصد متر ریسمان با خود داشت. این ریسمان با دقت در بشکه ای چوبی که به آن تشت ریسمان می گفتند، پیچیده شده بود. اگر نهنگ به اعماق آب فرو می رفت، می توانستند ریسمان دیگری را به ریسمان اول گره بزنند، اما دریانوردی که این کار را می کرد باید مراقب می بود. وقتی نهنگ شنا کنان دور می شد، ریسمان چنان در هوا فس فس می کرد که می توانست مردی را دو نیم کند. قایق استاب پشت سر حیوان زخمی کشیده می شد، تمام خدمه از ترس جان شان محکم به حلقه ی پارو ها چسبیده بودند. تاشته گو خودش را عقب کشید و اجازه داد که معاون با فشار از کنارش رد شود و جلوی قایق برود. به محض این که نهنگ خسته شد، استاب با نیزه ی بلندی به او ضربه زد. معاون فریاد زد: " بکشید." خدمه اش ریسمان را کشیدند، قایق آن قدربه نهنگ نزدیک شد که استاب می توانست راحت روی پشت حیوان برود. بعد آن قدر به نهنگ نزدیک شد که استاب می توانست راحت روی پشت حیوان برود. بعد آن قدر نیزه ی خونی را در بدن حیوان گرداند تا قلبش را پیدا کرد.بالاخره نهنگ در جریان سرخ خون خود غلتید و مرد. تاشته گو گفت: " آقای استاب، نهنگ مرد." معاون جواب داد: " بله، دیگر شنا نمی کند." او غرق در فکر، جلوی قایق ایستاد و به موجود غول پیکری که همان موقع جانش را گرفته بود، خیره شد. قایق های دیگر هم رسیدند و هرکدام ریسمانی روی نهنگ مرده انداختند. با وجود شانزده مردِ پاروزن، بازهم چند ساعت طول کشید تا لاشه ی سنگین را به کنار کشتی بکشیم. قبل از این که روی عرشه بایستیم، هوا تاریک شده بود. اهب دستور داد نهنگ را در مدت شب محکم ببندیم و بعد انگار که عصبانی باشد به اتاقش برگشت. فلست غُر غُر کرد و گفت: " لابد فکر می کردید خوشحال می شود. نهنگِ استاب حداقل نود بشکه برایش سود دارد." استاب خند ه ای کرد و نعره زد: " برایم مهم نیست اهب چه می خواهد.این نهنگ من است و من یک تکه از آن می خواهم. داگو، برو پایین و یک تکه استیک برایم بِبُر." چون نهنگ را با زنجیر به پهلوی پکوئود بسته بودند، زوبین انداز خیلی راحت می توانست پایین بپرد و شام استاب را بیاورد. استاب رو به آشپز فریاد زد: " نیم پزش کن. گوشت را با یک دست بلند کن و با یک دست دیگر شعله ی کبریت را نزدیکش بگیر، همین که این کار را کردی استیک را توی بشقابم بگذار." ما در اطراف ایستاده بودیم و شام خوردن معاون را تماشا می کردیم. با این که موقع خوردن گوشت نهنگ ملچ و ملوچ می کرد و حسابی سر و صدا راه انداخته بود، اما چنان صدای شلپ شلپی از دریا می آمد که سر و صدای استاب به سختی شنیده می شد. کویکوئک که نزدیک دیواره ی عرشه ایستاده بود،گفت: " کسان دیگری هم برای شام آمده اند." من کنارش رفتم و درون تاریکی خم شدم. آب دریا از تجمع کوسه ها در اطراف لاشه ی بزرگ نهنگ، کف کرده بود. صدها کوسه آرواره های شان را باز و بسته می کردند و با حرص و ولع لاشه را می خوردند. کوسه ها در هیجانی که برای به دست آوردن گوشت دچارش شده بودند، حتی یکدیگر را گاز می گرفتند و دندان های مثلثی زیر نور درخشان ماه برق می زد...

نویسنده


" هرمان ملویل " در اول اوت سال 1819 در خانواده‌ای نسبتاً مرفه در شهر نیویورک به دنیا آمد. ملویل اصالتاً انگلیسی -اسکاتلندی و آلمانی بود. او در یازده سالگی به همراه خانواده‌اش به شهر کوچک آلبانی (در ایالت نیویورک) نقل مکان کرد و هرمان در آکادمی آلبانی شروع به تحصیل کرد. سال بعد به‌خاطر بدهی فراوان پدرش ناچار شد تا به کارهای مختلفی مشغول شود؛ از فروشندگی گرفته تاکارگری در مزرعه و حتی با وجود تحصیلات ناچیزش معلمی. ملویل در هجده سالگی ملوان شد و به همراه یک کشتی تجاری راهی بندر لیورپول در انگلیس شد. جنایت‌هایی که در کشتی و محلات ساحلی لیورپول دید تصورات رمانتیک او را از دریانوردی نابود کرد، اما چهار سال بعد به دلیل نیافتن شغلی مناسبتر ناگزیر از دریانوردی شد. هرمان این بار کشتی صید نهنگ آکاشنت را همراهی می‌کرد، اما شرایط زندگی در کشتی آن‌قدر غیرقابل تحمل بود که به همراه یکی از دوستان خود در جزایر مارکوئیز فرار کرد و یک ماه در کنار قبیله آدم‌ خوار تیپس زندگی کرد، دورانی که بعدها از آن به‌عنوان تجربه‌ای لذت بخش یاد می‌کرد.

فهرست


  درباره ی کتاب درباره ی نویسنده آب های روی زمین دوست من به طرف دریا خشم اهب پنج شبح مشاهده های عجیب قتل عام کوسه ها یک بشکه رو غن ناوگان با شکوه عنبر روی کشتی ساموئل اندربی کویکوئگ یک تابوت سفارش می دهد کارگاه آهنگری چهار پیشگویی توفان دریایی راشل و دیلایت تعقیب شروع می شود روز دوم موبی دیک  

  • نویسنده: هرمان ملویل
  • مترجم: نوشین ابراهیمی
  • انتشارات: افق

مشخصات


ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب موبی دیک (کلکسیون کلاسیک)" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل
طراحی فروشگاه اینترنتی توسط آلماتک