کتاب تارهای جادویی فرانکی پرستو - میچ آلبوم

کتاب تارهای جادویی فرانکی پرستو، نوشته میچ آلبوم و ترجمه الهه شمس نژاد در انتشارات مروارید به چاپ رسیده است.

داستان این کتاب درباره ی پسری می باشد که در کودکی والدین اش را از دست داده و حالا مجبور است مسیر پر پیچ و خم زندگی را به تنهایی طی کند. این پسر گیتاری دارد که با تارهای جادویی اش، هر بار ماجراهای دلچسب، هیجان انگیز و دردناکی را می سازد و دست سرنوشت همگیِ این اتفاقات را طوری رقم می زند که در نهایت پسرک گیتاریست بزرگی شود. این داستانِ خیالی که با قلم توانای "میچ آلبوم" روایت می شود، سرشار از لحظات خاص و دوست داشتنی می باشد که مخاطب را در جای جای قصه به دنبال خود می کشاند و با دردها، ضعف ها و موفقیت هایی که به تدریج پسرک با آن ها مواجه می شود، رو به رو می کند. "میچ آلبوم" که خودش هم با موسیقی بیگانه نیست، "تارهای جادویی فرانکی پرستو" را با ذهنیتی کاملاً حرفه ای نگارش کرده و عشقِ پسرک به گیتار و نوازندگی را به تصویر کشیده است. دنیایی که این نویسنده خلق کرده، در عین همه ی سختی هایش، آن قدر دلچسب و دوست داشتنی است که مخاطب پا به پای پسرک در رویاهای او سرک می کشد و احساساتش را با تمام وجود درک می کند. کتاب حاضر رمانی خاص و زیبا می باشد که پیشنهاد می کنیم مطالعه آن را از دست ندهید.

برشی از متن کتاب

فرانکی با خودش فکر کرد «آن ها» یعنی چه کسانی؟ فرانکی مرد را نگاه می کرد که کارش را انجام می دهد. جلوی هر خانه می ایستد تا اینکه دیگر نتوانست او را ببیند و تاریک شده بود. فرانکی با خودش فکر کرد کاش می ‌توانست این جا بخوابد. در همان لحظه ماشین شورلت سبز کمرنگی که چراغ هایش روشن بود داخل خیابان پیچید. هر چه سرعت کمتر می ‌شد قلب فرانکی تندتر می زد. با خودش دعا کرد همین جا... وایسا همینجا وایسا... هیچ تصویری از یک عمه در ذهنش نداشت، چون تا به حال ندیده بود. اما از لحظه ای که یادداشت ال میسترو را در آن کشتی خوانده بود، منتظر بود تا او را ببیند. امیدوار بود او بتواند همه چیز را مرتب کند و او را به خانه برگرداند و دوباره او را به گروه اصلی  ملحق کند. اما آن چه را که دید همه خیالاتش را برهم زد. آن چه دید، این بود: درهای ماشین باز شدند. مردی از یک طرف و یک خانم چاق با موهای روشن از طرف دیگر بیرون آمدند. فرانکی این چهره را قبلا دیده بود، هزاران بار، در عکسی که بافا دستانش را دور گردنش آویخته بود. زیر بالشش نگه داشته بود. بدنش شروع به لرزیدن کرد. سرمایی وجودش را فرا گرفت. گویی سنج، در مغزش کوبیدند. نامه ها از دستش افتادند، قلبش فرو ریخت و همان طور که آن زن دهانش از تعجب باز مانده بود ، فرانکی از کنار چمن هایی که گردی از برف روی آن را گرفته بود به سمتش دوید، آغوشش را باز کرد و فریاد زد ما ما...! * در موسیقی غربی همه چیز می تواند در هم تلفیق شود. نت چهارم می تواند به عقب و به سمت نت سوم بورد. نیم گام از کاهش نت، می تواند صدای کشداری تولید کند. از ناهمگونی به هم آوایی. این گونه آرامش می آفریند. اما انسان ها دنبال روی این قانون نیستند. بنابراین آن شب در خیابان کلارک، دنزا روبیو، زنی که از شورلت سبز کمرنگ بیرون آمده بود از این که پسرک به سمتش می دود یکه خورد و چون سالها هیچ تماسی با برادرش، بافا نداشت از حضور ناگهانی پسرک دچار سوءظن و بدگمانی شد. وقتی فرانکی سعی کرد او را بغل کند بدون هیچ عکس العملی بی حرکت ایستاد و وقتی فرانکی گفت «من پسر شما هستم» و داستانی را که بافا (درباره همسرش، ماشین، تصادف در آمریکا) برایش ساخته بود را تعریف کرد خشمگین شد و همان جا در خیابان حقیقت را برای فرانکی فاش کرد. مثل ضربه های محکم و مسلسل وار که بر درام کوبیده می شود. تاوک! او مادرش نبود. تاوک! او همسر بافا نبود. تاوک! بافا هرگز همسری نداشته. تاوک! بافا هرگز آمریکا نبوده. تاوک! تصادفی در کار نبوده. تاوک! هیچ سنگ گوری در کار نیست. تاوک! بافا یک دروغگو بوده. تاوک! سال هاست که با او حرف نزده. تاوک! زن تصور می کرده برادرش فوت کرده همه این ها کم تر از سه دقیقه طول کشید. هر ضربه، فرانکی را در بهت عمیق ‌تری فرو می ‌برد.

نویسنده: میچ آلبوم مترجم: الهه شمس نژاد انتشارات: مروارید