معرفی کتاب پانتن سیاه
این کتاب داستان زندگیِ پر رمز و راز ” لوسی آلون ” را تعریف می کند. او دختری کوچک و درونگرایی است که هیچ کس از احساساتش سر نمی آورد. دختر مهربانی که عاشق قدم زدن در چمن زار های روستا است.
دقیقا در زمانی که او در خیالات زیبا و دل نشین خودش به سر می برد و زندگی آرام خود را سپری می کند، سروکله ی عروسک گردانی عجیب و غریب در زندگی اش پیدا می شود. کسی که لوسی عشق او را در دلش می یابد و بی خبر از این که عروسک گردان رازی بزرگ دارد که از لوسی مخفی کرده است. رازی معما گونه که لوسی را برای کشف آن هدایت می کند اما جواب این راز جایی پیدا نمی شود جز...
داستان این گونه شروع می شود، لوسی تک و تنها با یک گاری کوچک در حال دور شدن از خانه و روستایشان هست و کنار رود، توی صحرا قدم زنان به زندگی که دارد، فکر می کند. لوسی از خانه فرار کرده و دیگر هیچ گاه قصد برگشتن به خانه را ندارد. هیچکس نمی داند که او چه فکری در سرش دارد. در بین راه به چوپانی می رسد.
چوپانی که آشنای خانواده اوست. لوسی ماجرای فرارش را برایش تعریف می کند و می گوید که دیگر کسی در آن خانه مرا دوست ندارد. حتی مادر. مادری که همه روستا او را مهربان ترین می دانند. با شنیدن ماجرا چوپان ابتدا می خندد و فکر می کند لوسی بعد از تاریکی شب و گرسنه شدن به خانه بر می گردد اما...
برشی از متن کتاب پانتن سیاه
آن شب لوسی دوباره برگشت کاروان. سالن تئاتر عروسکی تاریک بود. لوس نا امید نزدیک رفت و آرام پرده ی ورودی را توی دست گرفت. منتظر چیزی بود که نمی توانست بگوید چیست. پارچه نرم و لرزان بود. لوس کمی آن را پس زد، اما توی چادر فقط تاریکی لود و تاریکی. آن عروسک های کوچولو کجا بودند؟ یعنی لوس را گذاشته بودند و رفته بودند؟ حالا که این قدر تنها مانده بود، چقدر دلش می خواست بنشیند همان جا و گریه کند. سمت چپ کاروان، درشکه ای بود. نور فانوسی کاغذی در زیر سایه بانش، فضای اطراف را روشن کرده بود. لوس احساس کرد کسی در تاریکی تکانی خورد. سرش را برگرداند. در درشکه چهارطاق باز بود و جلویش مردی با پاهای آویزان نشسته بود و لوس را تماشا می کرد. انگار خطوط چهره ی خون سردش بی صدا می خندیدند. روی هر کدام از گونه هایش مثلث بزرگ قرمزی نقاشی شده بود و چشم های مغولی اش مثل دو لکه ی سیاه در چهره ی اضطراب آورش خودنمایی می کردند. پلیوری با طرح لوزی های رنگی به تن داشت و کلاه سیاهی شبیه کلاه دلقک ها بر سر. سرووضعش واقعاً عجیب بود. از لوس پرسید: برای دیدن عروسک ها آمدید؟ _ بله. چرا امشب بازی نمی کنند؟ _ رفته اند تعطیلات. باید استراحت می کردند. _ پس امشب خبری از نمایش نیست؟ چه غم انگیز!... چقدر ذوق داشتم! _ متاسفم. دیگر این روز ها نمی توانم نمایش اجرا منم. ببینید! و دستش را که باند پیچی شده بود بالا گرفت تا لوس ببیند. لوس همان طور که به سوی او می رفت، گفت: وای! عروسک گردان شمایید؟ و به باند پیچی اشاره کرد: شما زخمی هستید. درد دارید؟ مرد خندید: نه چیزی نیست. ولی نمی توانم انگشت هایم را تکان بدهم، برای همین، می بینید که، توانش را ندارم گروه کوچک عروسک ها را تکان بدهم. لوس سرش را بالا گرفت و به دقت او را تماشا کرد. توی آن حال که با آن گریم حالت مسخره و ترحم انگیزی پیدا کرده بود، این خنده غافل گیر کننده...
نویسنده: کورینا بی تصویرگر: هانس بیندر مترجم: منیژه اسلامبولی انتشارات: هوپا
نظرات کاربران درباره کتاب پانتن سیاه
دیدگاه کاربران