کتاب پسر سرگردان نوشته دیوید پلزر و ترجمه سرور قاسمی در نشر چشمه به چاپ رسیده است.
این کتاب دنباله ی کتاب "کودکی به نام این" می باشد که با روایتی زیبا زندگی پسری نوجوان به نام "دیوید" را به تصویر می کشد. پسری که هرگز خانه ای نداشته و تنها دارایی اش لباس های کهنه و پاره ای هستند که آن ها را در یک پاکت کاغذی با خود حمل می کند. این "پسر سرگردان" از دستِ آزارهای وحشیانه و غیر انسانیِ مادر الکلی اش فرار کرده و حالا مشکل جدیدی برایش پیش آمده است. او جایی برای زندگی ندارد و مجبور است در کنار کسانی که او را به فرزندخواندگی گرفته اند بماند؛ کسانی که خودشان او را پذیرفته اند اما با این حال نگاه شان به یک بچه بی سرپرست، نگاهی تحقیرآمیز است. پسرک برای فرار از این تحقیرها به خیابان ها پناه می برد. او در کوچه های شهر سرگردان می گردد و در حسرت محبت خانواده ای واقعی له له می زند. رمان قبلیِ " دیوید پلزر" که داستان تکان دهنده اش هنوز هم بر سر زبان بسیاری از کتاب دوستان می باشد، روایتی از روزهای چهار تا دوازده سالگی دیوید داشت، اما کتاب حاضر به روزهای زندگی دوزاده تا هجده سالگی این پسر آواره می پردازد و مسیر پر فراز و نشیبی را که او به تنهایی و البته همراه با دنیای خالی از سکنه قلبش طی می کند، به تصویر می کشد. توصیفات و شخصیت پردازی های "پلزر" به قدری خواننده را درگیر داستان می کند که مخاطب برای لحظه ای به خودش می آید و می بیند که ساعت هاست در ماجرای زندگی این پسرک غرق شده و زمان و مکان را از یاد برده است.
فهرست
- یادداشت مترجم
- یادداشت نویسنده
- درباره ی نویسنده
- فراری
- فرشته ای به نام خانم گولد
- محاکمه
- شروعی نو
- سرگردان
- سرکش
- عشق مادر
- بیگانه
- بازگشت به راه راست
- جدایی
- مؤخره
- نظراتی بر نظام سرپرستی از کودکان بی سرپرست
برشی از متن کتاب
چند هفته پیش از آغاز کلاس ششم، تصمیم گرفتم برای احساساتم سرپوش گذارم. تا آن موقع کاملاً از هر احساس خالی بودم. از اثرات جنبی زندگی جدیدم کلافه شده بودم. از جنبه مثبتش، از بازی کردن در زیر اشعه های روشن خورشید در تابستان شاد بودم. از نظر منفیش، از اذیت شدن به وسیله بچه های دیگر یا مانند سگ های تربیت شده منتظر ملاقات پدر ماندن که احتمالش بسیار کم بود، وحشت داشتم. از تغییر سردی که در درونم در حال شکل گرفتن بود کاملا آگاه بودم. اهمیت ندادم. به خودم گفتم که برای باقی ماندن، من، باید چنان سخت می شدم که دیگر هرگز به کسی اجازه ندهم مرا آزار دهد. گاهی اوقات به جای راندن به طرف پارک، به خواربارفروشی محلی سر می زدم و جیب هایم را از شیرینی هایی که می دزدیدم پر می کردم. من حتی آن شیرینی ها را نمی خواستم، می دانستم هرگز نمی توانم آن همه شکلات را بخورم. می دزدیدم تا به خودم ثابت کنم میتوانم گیر نیفتم. از پیش بینی حرکت بعدی اضطراب خوش آیندی را در درونم احساس می کردم، هنگامی که بدون گیر افتادن از فروشگاه خارج می شدم، لرزشی را در ستون فقرات ام احساس میکردم. گاهی اوقات دو یا سه بار در روز از یک فروشگاه مشابه دزدی می کردم. هر چیز قاچاقی را که نمی خواستم به داخل خانه خانم کاتازه ببرم، به بچه های توی پارک می بخشیدم، یا از بیرون، درست کنار در ورودی فروشگاه، شیرینی ها را در دسته های کوچک روی هم می چیدم. زمانی که درو کردن شیرینی ها بیش از حد کسلکننده شد، خطر ریسک را با دزدیدن اجسام بزرگ تر مثل اسباب بازی افزایش دادم. چنان متکبر شده بودم که چندین بار به راحتی وارد فروشگاه شدم، اسباب بازی بزرگی را قاپ زدم و به راحتی خارج شدم. همه اینها در کمتر از یک دقیقه. بعضی از بچه های محلی که درباره شیرینی بخشیدن هایم شنیده بودند مرا تا فروشگاه تعقیب و تماش می کردند. عاشق توجه بودم. به مرحله ای رسیده که بچه ها از من خواستند تا برایشان چیزی بدزدم. تنها خواسته ام پذیرفته شدن بود. تقریبا همانند روزهایی بود که در خانه خاله مری با بچه های بی سرپرست کوچکتر بازی می کردم. هرگاه بچه ها اسمم را صدا میزدند یا هنگام ورود به زمین بازی به من سلام میکردند احساس خوبی داشتم. حالا دوباره همان توجه مشابه را دریافت می کردم. هرگاه تصمیم گرفتم شیء مهمی را بدزدم، شدیدا افکارم را بر آن متمرکز می کردم. پیش از این که اقدامی بکنم هر ردیف و کل صحنه جاسازی طبقه های اسباب بازی را مجسم می کردم. راه های فرار اولیه و جایگزینی را در نظر می گرفتم. در صورتی که گیر می افتادم، راه حل شماره یک دروغ گفتن برای خلاص شدن از شر بود و راه حل شماره دو دویدن تا سرحد مرگ. یک بار هنگامی که گروهی از بچه ها بیرون پرورشگاه منتظر بودند، احساساتم را فراموش کردم، یک بار دیگر به صورت سایبرگ در آمدم - نیمه انسان، نیمه ماشین.
نویسنده: دیوید پلرز مترجم: سرور قاسمی انتشارات: چشمه
نظرات کاربران درباره کتاب پسر سرگردان - دیوید پلزر
دیدگاه کاربران