کتاب پیرمرد و دریا انتشارات نگاه
کتاب "پیرمرد و دریا" یک رمان خارجی جذاب و روایتگر بخشی از زندگی پرفرازونشیب و سخت مردی ماهیگیر و پیر است که داستانی خواندنی را برای مخاطب شرح میدهد.
شخصیت اصلی قصه، "سانتیاگو" نام دارد. او پیرمردی تنها و فقیر میباشد که سالها پیش همسرش را از دست داده است. سانتیاگو، در شهری بندری، کنار دریا زندگی میکند؛ شهری که شغل اغلب ساکنان آن، همچون پیرمرد قصه، ماهیگیر میباشد. سانتیاگو، تمامی عمر خود را صرف این شغل کرده و در حرفهی خود، از مهارت خاصی برخوردار است. اما گاهی با بدشانسی مواجه میگردد و در صید ماهی موفق نمیشود.
"مانولین"، پسری کوچک میباشد که از پنج سالگی، به عنوان شاگرد، نزد سانتیاگو فعالیت میکند. او نحوهی ماهیگیری و رموز آن را از این پیرمرد فرا گرفته است و سانتیاگو را از صمیم قلب دوست میدارد.
داستان از جایی آغاز میگردد که سانتیاگو، با بدشانسیای دنبالهدار مواجه میشود. وی، در طول هشتادوچهار روز گذشته، علیرغم تلاش فراوان، نتوانسته حتی یک ماهی کوچک را صید کند. در نتیجهی همین موضوع نیز، والدین مانولین، مانع ادامهی فعالیت پسرشان نزد پیرمرد قصه میشوند. سپس او را به استخدام ماهیگیری دیگر درمیآورند؛ موضوعی که خود مانولین اصلا موافق آن نیست و تنها به دلیل خواست والدینش، تن به آن میدهد. اما پسرک، در اوقات بیکاری خویش، مدام نزد پیرمرد رفته و در کارهایش به او یاری میرساند.
سانتیاگو معتقد است که عدد هشتادوپنج برای او شانسی بزرگ خواهد آورد. به بیانی سادهتر، در روز هشتادوپنجم، بدشانسیهای او به اتمام خواهد رسید و صیدی بزرگی را کسب خواهد کرد. در نتیجه، با امیدی فراوان، سوار بر قایق خود، به سوی دریا حرکت میکند و با ماجراهایی پرکشش مواجه میشود.
برشی از متن کتاب پیرمرد و دریا
پیرمرد اندیشید منتظر همین لحظه بودیم. پس حالا باید دست به کار شد.
پیرمرد اندیشید او را وادار کن پول طناب را بدهد. وادارش کن پول طناب را بدهد.
پیرمرد نمیتوانست پرشهای ماهی را ببیند، بلکه فقط صدای ترکیدن آب اقیانوس و صدای پاشیده شدن آب را به محض فرو افتادن ماهی میشنید. سرعت زیاد طناب، دستهای او را بدجوری میبرید، اما این برای پیرمرد تازگی نداشت و میدانست که دستش به چنین روزی خواهد افتاد و میکوشید بریدگی را در بخش پینه بستهی دستهایش نگه دارد و نگذارد طناب به کف دستش بلغزد یا انگشتهایش را ببرد.
پیرمرد اندیشید اگر پسرک اینجا بود، حلقههای طناب را خیس میکرد. بله، اگر پسرک اینجا بود. اگر پسرک اینجا بود.
طناب همچنان یکسره از قایق به دریا میرفت، اما کمی آرامتر از پیش و پیرمرد کاری میکرد که ماهی حتی هر ذره از طناب را به دنبال خود بکشد. پیرمرد سرش را از روی تختهی دماغه و تکههای بریده شدهی دلفین که با صورتش له کرده بود، بلند کرد. به زانو نشست و آهسته روی پا برخاست. هنوز هم طناب را به دریا میفرستاد، اما خیلی آهسته. به عقب قایق آمد تا بتواند با پایش طنابهایی را که نمیتوانست ببیند لمس کند. هنوز طناب زیاد بود و ماهی مجبور بود باقیماندهی طناب تازهای را که پیرمرد به دریا فرستاده بود، به دنبال خود بکشد.
پیرمرد اندیشید حالا شد. او بیش از ده بار از آب بیرون پریده و کیسههای پشتش را با هوا پر کرده است و دیگر نمیتواند به اعماق دریا برود و در جایی بمیرد که نتوانم بیرون بکشمش. به زودی شروع به چرخیدن میکند و من باید دست به کار شوم. نمیدانم که چه چیزی او را این چنین ناگهانی از آب بیرون پراند. آیا گرسنگی وادارش کرده که دست از جان بشوید یا چیزی در این شب تاریک او را ترسانده است؟ شاید ناگهان دچار ترس شده است. اما خیلی آرام و نیرومند بود و خیلی نترس و مطمئن به نظر میرسید. عجیب است.
پیرمرد گفت: «پیرمرد، بهتر است تو نترسی و به خودت اطمینان کنی. تو داری او را دوباره میگیری، اما نمیتوانی طناب را بهدست بیاوری. او به همین زودی شروع به چرخیدن خواهد کرد...
کتاب پیرمرد و دریا اثر ارنست همینگوی با ترجمهی محمدتقی فرامرزی توسط انتشارات نگاه به چاپ رسیده است.
- نویسنده: ارنست همینگوی
- مترجم: محمدتقی فرامرزی
- انتشارات: نگاه
نظرات کاربران درباره کتاب پیرمرد و دریا | نشر نگاه (پالتویی)
دیدگاه کاربران