درباره کتاب پنجشنبههای سالن
این کتاب داستانِ زندگیِ دختری را روایت میکند در دوراهیِ سختی برای تصمیمی قرار میگیرد. طناز دختریست به همراه مادرش به تازگی به شهر تهران پا گذاشته تا فصل جدیدی از زندگیاش را آغاز کند. او که برای تحصیل در رشتۀ حقوق، برای ثبتنام به همراه مادرش عازمِ دانشگاه در شهرکی اطراف تهران میشود، تمام پولهای همراهشان به سرقت میرود. آنها مجبور میشوند به تهران برگردند و به سراغ یکی از آشناهایشان در پایتخت میروند که خانم و آقای ترابی نام دارند. آنها زوجی سالمند هستند که به تنهایی زندگی میکنند. هنگامی که خانم ترابی از ماجرا خبردار میشود از مادر طناز میخواهد که طناز پیش آنها بماند. در ادامه در جریان ماندگاری طناز در این خانه، خانم ترابی برای طناز شغلی در یک سالن زیبایی دست و پا میکند. مرد اینخانه، آقای ترابی به بیماری لاعلاجی مبتلا است که او را در آستانۀ مرگ قرار میدهد و روزهای آخر عمر خود را میگذراند. آقای ترابی آرزو دارد باز شادی و شور روزهای جوانیِ خود را بار دیگر حس کند و با وجود دختر جوانی همچون طناز در خانه، این فرصت را پیدا میکند که از او بخواهد تا با عقد موقت با او موافقت کند و در عوض این، آقای ترابی قولِ تامین تمامیِ هزینههای زندگی طناز را به او میدهد. این پیشنهاد طناز را در موقعیت بدِ نامطمئنی قرار میدهد، پیشنهادی که هم میتواند او را نجات دهد و هم موجب عذاب روحی و غم فراوانی شود که گریبانگیرش میشود. صباغیان با انتخاب موضوعی که میتواند یکی از مسائل بزرگ جامعهی کنونی ما باشد تصویر ملموسی از دغدغهها، مشکلات، افکار و بهطورکلی زندگیِ این دختر نمایان میکند و داستانی پرکشش خلق میکند. رمان شامل رخدادهای خانهی آقای ترابی و سالن آرایشی میشود و فضای زنانهای بر رمان احاطه دارد که آنرا به اثری خوشخوان تبدیل میکند.
برشی از متن کتاب پنجشنبههای سالن
گیرهی نقرهای لیوان چای را میگیرم. با احتیاط از روی سینی بلندش میکنم. دستم میلرزد. گیره را محکمتر میچسبم. لرزش دستم آشکارتر میشود. خم میشوم؛ همانجور محتاط. با همان دست لرزان لیوان چای را میگذارم روی میز. میز کوچکِ دم دست خانم ملکافضلی. درست کنار ظرف شکلات. کمر صاف میکنم. دستهاش تمام نگاهم را به خود میگیرد. نه. اینبار چای را پس نمیزند. آهسته سر بالا میبرم. بالاتر. چشم میدوزم به دهانش. لب از لب برنمیدارد. چیزی مثل بغض، خشم، شاید هم نفسِ گرهخورده، توی گلویم بالا پایین میرود. باید قورتش بدهم. قورتش میدهم. سینی را میزنم زیر بغل. میچرخم و روی پنجهی پا راه میافتم. وسط سالن قدمهام تند میشود و پاهام میپیچد توی هم. چند جفت چشم دارند نگاهم میکنند؟ مشتریِ گلی... دخترِ خانم حجاران... زنی که پژمردگی صورتش آدم را یاد پاییز میاندازد. بغل دستیاش که ژورنالِ مو ورق میزند... شاید حتی کتابخوان... کاش لااقل این یکی سرش توی کتاب باشد و نگاهم نکند. خیال نگاه مشتریها سرعت قدمهام را میگیرد. درازی سالن کش میآید انگار... دو پله بیشتر میشود... میرسم به آشپزخانه... دمقیام را با سینی میکوبم روی میز. سومین لیوان چای بود که برای خانم ملکافضلی بردم. سه لیوان چای پشتِ هم. یعنی سه بار آمدن به آشپزخانه، سهبار برگشتن. ششبار گذشتن از دو پلهی لعنتی. یکی پس از دیگری. پلهی اول، مکثی کوتاه. مهار لرزش دست. پلهی دوم، دوباره مکث و باز مهار لرزش دست و محکم نگه داشتن سینی. همهاش برای آنکه سینی کج نشود... چای لبپر نزند. تازه بعدش راه کشیدن میان سالن. نکپا نکپا؛ تا مبادا برحسب اتفاق پابگذاری روی یکی از آن چند سرامیکی که لق میزنند و جرقجرقشان را دربیاوری و چشمهای بیشتری خیرهات بشوند و دلهای بیشتری برایت بسوزند. یا اینکه پاچهی بلند و ریشریش شلوارت نگیرد زیر پایت و پهن زمین نشوی. آخرش رسیدن ته سالن. جایی که خانم ملکافضلی، باد کرده و پشت به پشتی صندلی گردان داده و با حرکتی یکنواخت صندلی را ذرهای اینور میگرداند و ذرهای آنور. خم شدن. لیوانِ چای را گذاشتن دمِ دستش. درست کنار ظرف شکلات. آنوقت جای لبخند یا تشکرِ هرچند از سرِ سیری، اعتراضش را شنیدن. یکدفعه برای کمرنگی چای و اینکه کی میخواهی یاد بگیری از این آبزیپوها جلوِ من نگذاری، دفعهی بعد برای پُررنگی و اینکه این هم مثل قیر سیاه است و دلو رودهی آدم را میکشد بیرون.
نویسنده: ملیحه صباغیان انتشارات: چشمه
نظرات کاربران درباره کتاب پنجشنبه های سالن | ملیحه صباغیان
دیدگاه کاربران