کتاب این وصلهها به من میچسبد نوشته احمد غلامی می باشد که در انتشارات نیلوفر به چاپ رسیده است.
این وصلهها به من میچسبد روایت داستانی است که به صورت سفرنامه بیان شده است. شخصیت اول داستان خود نویسنده می باشد. او سردبیر روزنامه شرق است و در طول سفرهایش با لندروور قراضه اش (کی یر که گور) در جستجوی درختی است که از دوران کودکی از آن خاطره دارد، و به نقاط مختلف کشور سفر می کند. او به دنبال یافتن شخصیتی است که معصومیت دوران کودکی اش را برای او زنده کند. نویسنده سعی دارد در این کتاب با بازیهای کلامی مخاطب را جذب نماید. غلامی در طول داستان، شخصیت های مختلفی خلق میکند و به همان سرعت نیز آنها را از بین می برد. با این روش میخواهد نشان دهد که چندان به شخصیتهای دنیا اعتباری نیست. او در کتاب خود ارزشهای انقلاب و مردم انقلابی را نقد کرده و این کار را با استفاده از تکنیک های نوشتاری و ادبی در قالب متن به خواننده انتقال میدهد. در کتاب این وصلهها به من میچسبد باکاری مواجه هستیم که کمی با روزمره نویسی هایی که این روزها به عنوان ادبیات در می آیند و تولید انبوه هم میشود، متفاوت است.
نویسنده
احمد غلامی روزنامه نگار و نویسنده ایرانی است. او در سال 1340 در ساوه متولد شد. وی در حال حاضر سردبیر روزنامه شرق می باشد. غلامی به علت شغل پدرش در کودکی به شهرها و روستاهای زیادی سفر کرده است. او روزنامه نگاری را در سال 1360 با روزنامه اطلاعات شروع کرد. دوران خدمت سربازی او مصادف بود با دوران جنگ تحمیلی ایران و عراق. بنابراین موضوع بسیاری از آثارش از جنگ نشأت میگیرد. داستان "فعلاً اسم ندارد" از آثار برگزیده اوست که جایزه هوشنگ گلشیری را در 1381 به خود اختصاص داد. کتاب این وصله ها به من می چسبد برنده چهاردهمین جایزه انتخاب کتاب سال "شهید حبیب غنی پور" بوده است. از آثار دیگر او میتوان به "عشیره"، "کسی در باد گریه میکند"، "همه زندگی"، "آدمها و جیرجیرک" و ... اشاره کرد.
برشی از متن کتاب
اصلاً به دنبال کودکیام نیستم و این احساس مرا وادار به این سفر نکرده است. آنچه مرا مجبور به این سفر کرده تصویری است که پس از مرگ مادرم از ذهنم نمی رود و نمیگذارد در خودم حضور داشته باشم. تصویر درخت شاتوتی که در حیاط پاسگاه ژاندارمری آوه، گاه و بیگاه فکرم را پر میکند و نمیدانم این خیال چرا دست از سرم بر نمی دارد. آنچه مرا به این سفر وادار کرده نه شاعرانه است و نه عاشقانه؛نه حتی طعم توتهای سرخی را که می کندم و می گذاشتم توی دهانم، به یاد دارم. فقط فکر میکنم درختش باید آنقدر کوتاه بوده باشد که هر ریقونه بچه ای می توانسته از آن بالا برود و دستش را خونی کند؛ آلوده به خون شاتوت و این شعر سهراب را که به طرز تهوع آوری تکرار شده تداعی کند:« جنگ خونین انار و دندان.» اصلا مگر کودکی چه اهمیتی دارد که به دنبالش بگردیم. هر کسی این را میداند که کودکی هرکسی برای خودش دنیای پاک و فراموش نشدنی است و هرکس از کودکی خودش خاطراتی دارد که با آنها حال میکند. پس گذشته ها نمی تواند ما را از هم ممتاز کند که اصلاً خود همین احساس ممتاز بودن است که گند میزند به عقل و شعور آدم و انسانیت را به باد میدهد...
نویسنده: احمد غلامی انتشارات: نیلوفر
نظرات کاربران درباره کتاب این وصله ها به من می چسبد
دیدگاه کاربران