درباره کتاب ماه در حلقهی انگشتر
این کتاب که تا به حال چندین بار تجدید چاپ شده، داستان قوی و زیبایی دارد و به شدت لطیفه و شاعرانه نوشته شده است. تصویرسازیهای فوقالعادهای دارد و دیالوگمحور نیست اما تاثیر دیالوگها در متن بهخوبی احساس میشود. آنقدر نثر و تصویرسازی قوی دارد که با کمی بازنگری میتوان یک فیلم خوب از آن ساخت. زبان راوی اول شخص است و در زمان حال روایت میشود، اما در برخی از قسمتها فلش بکهای به جا و جالبی وجود دارد که به زیبایی داستان کمک بسیاری کرده است. ماه در حلقهی انگشتر، نثر زیبا و روانی دارد که وقتی کتاب را در دست میگیرید، دلتان نخواهد آمد، برای لحظهای کتاب را زمین بگذارید. این کتاب، از آن دسته کتابهاست که باید یکسره آن را خواند و از خط به خطش لذت برد. مسعود کریمخانی بهخوبی توانسته است، کتابی نگارش کند که دوست نداشتنش کار سختی باشد. او به زیبایی هرچه تمامتر با کلمات بازی میکند و با جابهجاییهای بهموقع در متن، اثری خارقالعاده خلق میکند. این کتاب 116 صفحهای، شما را به دنیایی شیرین و احساسی خواهد کشاند که برای لحظهای به خودتان میآیید و میبینید درون محتوای قوی و شخصیتهای جذابش غرق شدهاید و برای بیرون آمدن، به نجات غریق نیاز دارید. قلم گیرای کریمخانی، عامل مهم و پر رنگی است که به موفق شدن این کتاب کمک زیادی کرده است. اگر به داستانهایی که احساس، مهمترین رکن آن است علاقه دارید، مطالعه این کتاب را از دست ندهید.
برشی از متن کتاب ماه در حلقهی انگشتر
یکشنبه است. همه جا تعطیل است. همه جا غیر از قبرستانها و بیمارستانها و کافهها تعطیل است. ماهان میگوید: ((برویم بیمارستان، سری به باربارا بزنیم.)) میگویم: ((باربارا را که نمیشود دید، اما بیژن آنجاست، میتوانی سری به اون بزنی.)) میگوید: ((تو نمیآیی؟)) میگویم: ((نه)) و میگویم: ((تو برو، همین که کسی پیش او باشد خوب است.)) و نمیگویم که من پیش از آنکه نگران بیژن باشم، دلتنگ کتاب "نامههای نیما یوشیج"ام که از دیشب آن را در پشت کتابهایم پنهان کردهام، و نمیگویم این احساس که کتاب "نامههای نیما یوشیج" دارد آن پشت خفه میشود، دارد خفهام میکند، و نمیگویم در جستوجوی مفری هستم که کتاب را از آن پشت بیرون بکشم تا هوایی بخورد. با ماهان قرار میگذاریم همدیگر را در کافه کنار دریاچه ببینیم. ماهان میرود و همین که صدای بسته شدن در را میشنوم، به سمت قفسه کتابخانه میروم و کتاب "نامههای نیما یوشیج" را همراه با دفتر یادداشتهای روزانهام برمیدارم و آنها را روی میز میگذارم و میروم فنجانی دم کرده گل گاوزبان میریزم و مینشینم و با دلتنگی کتاب را ورق میزنم. میخواهم خط سارا را ببینم. میخواهم ناکتا را در خط سارا، در صفحه سوم کتاب "نامههای نیما یوشیج" پیدا کنم. نمیدانم شعرهای ناکتا چه قدر زیباست که سارا آرزو کرده زندگیاش مثل شعرهایش باشد. من که آنها را نخواندهام. وقتهایی هم که میآید و اینجا روبهروی من مینشیند، هیچ نمیگوید. تاکنون یک کلمه هم بین ما رد و بدل نشده است. دلیلی ندارد که حرف بزنیم. همین که او حضور دارد و من روبهروی او نشستهام و به چهرهاش نگاه میکنم، کافی است. این را هم نمیدانم که در این سالها زندگی ناکتا چگونه گذشته است، آیا آن طور که سارا آرزو کرده او زندگی زیباتری داشته است یا نه. شعرهای ناکتا را نخواندهام، اما خود ناکتا زیباست. به طرز غریبی زیباست، مثل صدای بال کبوتر، وقتی پرواز را با شنیدن میفهمی. چهره او را هالهای از ابهام یک زخم زیباتر کرده است، زخمی که از گوشه چشم چپ او دهان باز کرده و تا میان گونهاش دویده است، زخمی که زمان آن را پوشانده است و حالا بیشتر به خیال میماند.
نویسنده: مسعود کریم خانی (روزبهان) انتشارات: چشمه
نظرات کاربران درباره کتاب ماه در حلقه ی انگشتر
دیدگاه کاربران