دربارهی کتاب پرده اثر آگاتا کریستی
کتاب "پرده"، روایتگر رمانی معمایی و جنایی است که شخصیتهای اصلی آن را "هرکول پوآرو" و "آرتور هستینگز" تشکیل میدهند. دو مردی که در بسیاری از رمانهای جنایی "آگاتا کریستی" نقشآفرینی کرده و از پروندههای پیچیدهای رمزگشایی مینمایند.
پوآرو، از هوش و ذکاوت فراوانی برخوردار است و با بهرهگیری از همین ویژگیهای خود، به عنوان کارآگاهی خصوصی و حرفهای در کشور انگلستان فعالیت میکند. هستینگز، دوست و یار همیشگی اوست که همواره در انجام انواع تحقیقات و حل پروندهها، با پوآرو همراهی میکند.
هماکنون، سالها از رابطهی دوستانه بین پوآرو و هستینگز، میگذرد. پوآرو به مردی پیر، ضعیف و بیمار مبدل گشته و از ورم مفاصل خود رنج میبرد؛ به طوری که به پیرمردی تقریبا فلج تبدیل شده است. هستینگز نیز، همسر محبوبش را از دست داده و هر یک از فرزندانش، در نقاط مختلفی از جهان زندگی میکنند. از آخرین دیدار پوآرو و هستینگز، حدود یک سال میگذرد.
داستان از جایی آغاز میشود که هستینگز نامهای را از جانب پوآرو دریافت میکند. کارآگاه داستان طی نامه، از دوست خود میخواهد که نزد او، در "عمارت استایلز" بیاید. عمارتی که سالها پیش، به خانوادهی دوست هستینگز، یعنی آقای "کاوندیش" تعلق داشت و قتلی در آن صورت پذیرفت. در واقع پروندهی این قتل، اولین ماموریت شغلی پوآرو به عنوان کارآگاهی خصوصی بود؛ ماموریتی که توسط هستینگز، به او محول گردید.
حالا، کاوندیش مرده و عمارت استایلز به آقا و خانم "لوترل" فروخته شده است. زوجی پیر که استایلز را به یک مهمانخانه تبدیل کردهاند و آن را شخصا اداره میکنند. هستینگز با قلبی سرشار از خاطرات و احساسات متفاوت، به قصد گذراندن تعطیلات و ایامی خوش در کنار دوست قدیمیاش، وارد مهمانخانه میشود. غافل از اینکه این تعطیلات، به لحظاتی شوم و پرماجرا مبدل خواهد شد.
بخشی از کتاب پرده آگاتا کریستی
من وقایعی را که بعد از جلسهی تحقیق اتفاق افتاد، دقیقا به یاد نمیآورم. ولی به خاطر دارم که در مراسم خاکسپاری تعداد زیادی از مردم کنجکاو استایلز سنتمری شرکت کرده بودند. و در همین مراسم بود که پیرزنی با چشمانی نمناک و رفتاری ناخوشایند و نفرتانگیز با من گفتگو کرد.
وقتی که داشتم از گورستان بیرون میآمدم، این پیرزن بر سر راه من سبز شد و گفت:
- من قبلا هم شما را دیدهام درست است؟
- خوب، شاید.
پیرزن بیآنکه به حرف من گوش کند ادامه داد:
- بیشتر از بیست سال قبل بود. همان وقتی که آن پیرزن کشته شد. آن اولین قتلی بود که در اینجا اتفاق میافتاد و به نظر من، آخرین قتل هم نبود، در مورد آن پیرزن، منظورم خانم اینگل پورت است، همهی ما در اینجا اعتقاد داشتیم که شوهرش کارش را ساخته. کاملا مطمئن بودیم.
پیرزن نگاه موذیانهای به من کرد و گفت:
- شاید این بار هم شوهره مقصر باشد نه؟
من با لحنی تند گفتم:
- منظورتان چیه؟ مگر رای هیئت منصفه را نشنیدید؟ گفتند خانم فرانکلین خودکشی کرده.
- این حرفی است که مامور تحقیق زده. اما او هم ممکن است اشتباه کند. نظر شما چیه؟
پیرزن سپس سقلمهای به من زد و گفت:
- دکترها خوب میدانند با زنهایشان چهکار کنند و ظاهرا آن زن هم خیلی با شوهرش سازگار نبوده.
من نگاه خشمآلودی به پیرزن انداختم؛ او رویش را از من برگردانده و آهسته دور شد. شنیدم که زیر لب میگفت:
- منظوری نداشتم. ولی عجیب نیست که در این هر دو باری که قتل در اینجا اتفاق افتاده، شما هم اینجا بودهاید؟
یک لحظه با خودم اندیشیدم که نکند او با خودش تصور میکند من هر دو قتل را مرتکب شدهام؟ چنین تفکری فکر مرا واقعا مغشوش میکرد. اما در عین حال فهمیدم که مردم محلی چه تصورات عجیبی دارند.
اما در هر حال آنها چندان هم اشتباه نمیکردند. زیرا خانم فرانکلی هم به قتل رسیده بود.
نظرات کاربران درباره کتاب پرده | آگاتا کریستی
دیدگاه کاربران