درباره کتاب سالتو
سالتو دارای محتوای جذابی است که همه چیز را می توان در آن یافت، عشق، زندگی و مرگ. داستان در حوالی میدان فلاح رخ می دهد. ماجرا، درباره ی یک کشتی گیر جوان و بامهارت فقیری است که با فردی ثروتمند مواجه می شود که می تواند زندگی او را از این رو به آن رو کند. اما به چه قیمتی؟ داستان بوی خون، عشق و جنایت به خود می گیرد.
از ویژگی های مهم قلم مهدی افروزمنش که باعث می شود این کتاب پرمخاطب شود و به واقعیت نزدیک تر، این است که او خودش روزنامه نگار بوده و با پدیده های اجتماعی و رخدادهای جامعه خوب آشناست. به همین دلیل می توان سبک او را رئالیستی دانست و آگاهی اش را عاملی موثر بر ارائه ی تصویر واقعی تر از حوادث.
ماجرای زندگی سیاوش، کشتی گیر بااستعداد داستان ما، پتانسیل این را دارد که سوژه ی یک فیلم شده و به فیلمنامه تبدیل شود. قصه ی سیاوش (که شاید انتخاب این نام از طرف نویسنده تعمدی باشد) قصه ی قهرمانی ها و جوانمردی ها است. قصه ای که ما را به یاد فیلم های مسعود کیمیایی می اندازد. قصه ای که می تواند داستانی واقعی باشد از زندگی های آدم هایی که ما نمی شناسیم.
برشی از متن کتاب سالتو
زانوهام می سوخت و سفیدی پام را پشنگه های خون قرمز کرده بود. از ناخن پای راستم هم انگار که شیر خراب باشد خون چکه می کرد و نمی دانستم نگاهش کنم یا نه. نمی خواستم سرم را بلند کنم. دلایل خودم را داشتم؛ از همه مهم تر غرورم بود و چشم های قرمز شده ام. یکهو صدایی داد زد:«بیا نادر، پیداش کردم؛ این جاست.» بم بود و جذاب، از آن هایی که انتظار داری از رادیو بشنوی، نه از توی دست شویی نمور گند گرفته ی یک سالن ورزشی زهوار دررفته. باز هم سرم را بلند نکردم. شاید دست شویی را «پیدا» کرده بودند و شاید هم منظورشان کس دیگری بود. به هیچ وجه منتظر کسی نبودم و حتم به یقین کسی هم پی من نمی گشت. چند ثانیه ای صدایی نیامد. بعد در آهنی جیغی کشید و بازتر شد. دومی رسیده نرسیده گفت:«پسر، تو معرکه...» ادامه ی جمله اش را خورد و بهت زده گفت:«سیا، این چرا این شکلیه؟» باید سرم را بلند می کردم. با اشک چشم هام تار می دیدمشان. دومی مرد چهارشانه ی قد کوتاهی بود که موش را به دقت یک جراح از چپ به راست شانه کرده بود و کنارش سیا بود، با یک پالتو نخودی رنگ و کفش هایی که کثافت های سقف را مثل آینه نشان می داد. قد بلند و موی نقره ای کوتاه داشت که بالای صورت کشیده اش مرتب شده بود. سیا چیزی نمی گفت. دور و برم را نگاه کردم، سه نفر بودیم. دیگر شکی نداشتم که به خاطر من آن جا بودند. نادر دستش را که به بینی اش بود برداشت و آمد سمتم.
نویسنده
مهدی افروزمنش در سال 1357 متولد شده است. او علاوه بر نویسندگی به روزنامه نگاری نیز مشغول است. اولین رمان وی «تاول» نام داشت که بهترین رمان سال جایزه ی هفت اقلیم شد.
- نویسنده: مهدی افروزمنش
- انتشارات: چشمه
نظرات کاربران درباره کتاب سالتو | مهدی افروزمنش
دیدگاه کاربران