درباره کتاب بهار برایم کاموا بیاور
این کتاب برای اولین بار در سال 1389 به چاپ رسید. بهار برایم کاموا بیاور رمانی است که نشانه های هراس را به طور آشکار در خود دارد و بر پایه ی همین هراس پیش می رود. همه چیز در قالب نامه هایی روایت می شود که یک زن نویسنده روی کاغذ می آورد. شهر، دیگر جای او نیست، بنابراین با همسر و فرزندانش از آن جا بیرون می زنند. برف همه جا را سفید کرده و ظاهراً کسی در آن حوالی نیست ولی زن نویسنده مدام حس می کند که کسی در حال تعقیب و پاییدن فرزندانش است. فضای مضطرب رمان نسبت قریبی با سرمای محیط دارد و برف ها هم خیال آب شدن ندارند.
برشی از متن کتاب بهار برایم کاموا بیاور
نسترن خانم وسط اتاق ایستاده بود. توی تاریکی می دیدمش که دیوار را دستمال می کشید. صدای خش خش می آمد از زیرِ آشپزخانه. خودت هم نمی توانستی صدا را انکار کنی. مطمئنم نسترن خانم بود. سر می گذاشت روی دیوار و تمیز می کرد. مهتاب گفت«کجا؟ هنوز زوده راه بیفتی. رنگت پریده باز.» ژاکت پوشیدم و گفتم«تو یک دقیقه مراقب بچه ها باش لطفاً. فکر کنم درِ پایین باز مونده.» چشم هایش گرد شده بود. نگار را از روی تخت بلند کرد و گفت«خُب آدم عاقل، من می رم نگاه می کنم. حالا چرا خودت میری؟» می خواستم نسترن خانم را همان پایین ببینم. حالا که مطمئن شده بودم سایه ای که تمام این روزها می دیدم اوست، می توانستم همان جا با صراحت به او بگویم دست از سرمان بردارد و برود پی کارش. به او بگویم که فضولی های زنانه اش را ببرد جای دیگری. شاید هم موهایش را می گرفتم و سرش داد می زدم که غلط کرده کلید خانه ی ما را با هزار ترفند گرفته و شب ها بچه ام را می ترساند. مهتاب کنار در ایستاده بود و نگاهم می کرد که داشتم با پیراهن خواب و ژاکت از پله ها پایین می رفتم. صدای گریه ی بنیامین روی پله ی چهارم میخ کوبم کرد. برگشتم و نگاهش کردم. برای من گریه نمی کرد. می فهمی؟ می دانم که برف این برهوت هیچ وقت آب نخواهد شد. همه خوابیده اند این جا می گویند هیچ کس بیدار نمی شود. روی پله ی چهارم می ایستم. پشت سرم در را می بندد. شمع را بالا می گیرم و همان جا می نشینم. هنوز باید شش پله ی
دیگر پایین بروم تا دیوارها را ببینم. آب دهانم را قورت دادم و دوباره چشم هایم را بستم. هیچ تصویری واضح نمی شد. همه جا تاریک بود. دست گذاشتم روی دستگیره ی چوبی. سردِ سرد بود. انگار سال ها کسی دستش به در نخورده بود. فکر کردم اگر بدانی این طور سراسیمه دویده ام طبقه ی پایین چه می گویی. جرئت نداشتم در را باز کنم. چه قدر دلم می خواست بودی و در را باز می کردی. زیر لب سلام را صدا زدم. در غژی کرد و باز شد. یادت هست روز اول که وارد خانه شدیم دویدم طبقه ی پایین و گفتم این جا را مهمانخانه کنیم و خودمان برویم طبقه ی بالا؟ نگاهم کردی و هیچ نگفتی. بعد در را قفل کردی و کلید را گذاشتی روی میخ دیوار. گفتی «هر وقت کاری داشتی طبقه ی پایین، به من بگو.» از همان روز برایم غریب شد و مرموز. صدای خش خش، حتا تو را هم مضطرب می کرد. هوای سرد، تمام تنم را لرزاند. در را باز گذاشتم تا کمی روشن باشد. آهسته گفتم «نسترن خانوم، شما این جایین؟» چشم هایم به تاریکی عادت کرد و دیوارها و پنجره ها را تشخیص دادم. دوباره گفتم «نسترن خانوم؟» سکوت و ترس اذیتم می کرد. دستم را به دیوار گرفتم که نیفتم. باریکه ی نوری از راهرو افتاده بود روی دیوار. دیوار گچی پر بود از کلمه. دست کشیدم روی دیوار. انگار کسی با میخ یا چاقو کلمه ها را تراشیده بود دوباره سرگیجه آمد سراغم. هیچ کس آنجا نبود. اما خودم نسترن خانوم را دیده بودم که داشت روی دیوار ...
نویسنده: مریم حسینیان انتشارات: چشمه
نظرات کاربران درباره کتاب بهار برایم کاموا بیاور | مریم حسینیان
دیدگاه کاربران