دربارهی کتاب قهرمان خیالی از نشر پرتقال
کتاب "قهرمان خیالی" روایتگر داستان زندگی دختری بازیگوش و خیالپرداز میباشد که برای مخاطب کودک و نوجوان به رشتهی تحریر درآمده است.
شخصیت اصلی قصه، "آماندا شافلاپ" نام دارد؛ دختری کوچک با ویژگیهای رفتاری خاص که در کنار والدینش زندگی میکند. او همواره غرق در رویاهای عمیق خود است و به دنیا با نگاه کودکانه و کنجکاوانهی خود مینگرد. آماندا، بدون توجه به توصیهی پدر و مادر و اطرافیانش، همیشه کارهای روزمرهاش را مطابق دلخواه خود، انجام میدهد و در اغلب مواقع دردسرهای بزرگی خلق میکند.
اصل ماجرای داستان زندگی آماندا بعد از ملاقاتی غیرمنتظره و باورنکردنی، در یک روز بارانی آغاز میشود. دختر قصه، پس از ساعتها، شیطنت و بازی در میان گلولای کوچه و خیابانها، خیس و کثیف به خانه بازمیگردد. وی به هنگام ورود به منزل، تمام تلاش خود را میکند تا بند کفشهایش را باز نماید. اما تلاشهای بینتیجه مانده و بندها باز نمیشوند. در نتیجه، مطابق روال معمول، بدون توجه به مقررات مادر، با همان بارانی خیس و کفشهای گلی به اتاقش میرود. سپس، بارانی خیس خود را داخل کمد گذاشته، با قیچی بندهای کفش را باز نموده و آنها را نیز، به گوشهای از اتاق پرتاب میکند.
دقایقی بعد مادر، متوجه این عمل آماندا شده و غرولند کنان به سوی اتاق دخترش حرکت مینماید. بنابراین آماندا جهت پنهان کردن کفشهای کثیف از چشمهای مادرش، به سرعت از جا برخاسته و آنها را نیز به داخل کمد منتقل میکند. در همین هنگام، قبل از اینکه درب کمد را بندد، متوجه حضور پسری غریبه در آن میشود؛ پسری خیالی به نام "راجر"، که هیچکسی جز آماندا قادر به دیدنش نیست. این ملاقات آغازگر اتفاقاتی جذاب و پرکشش است و داستانی زیبا را در اختیار خواننده قرار میدهد.
برشی از کتاب قهرمان خیالی
دو دقیقه قبل، راجر از کمد بیرون خزیده بود. حیاط جلوی خانه از پنجرهی اتاق آماندا کاملا مشخص بود. او آرام و بیصدا از تخت بالا رفت و صورتش را به شیشهی خنک چسباند.
عجیب بود که بیرون، هوا چهقدر زود تاریک شده بود. انگار شب زودتر از موقع فرا رسیده بود؛ اما در واقع این تاریکی برای این بود که یک لایه ابر سیاه و بزرگ توی آسمان بود که آن چیز دلنشین و خیس را که توی دلش داشت روی سر شهر میریخت.
راجر پایین را نگاه کرد. میتوانست خیابان و نوری را که از راهرو روی زمین افتاده بود ببیند. سایهی شخصی در میان نور مشخص بود، اما در ورودی نمیگذاشت راجر خود او را ببیند. برای این کار، باید پنجره را باز میکرد و سرش را بیرون میبرد؛ اما دیگر آنقدرها هم کنجکاویاش گل نکرده بود؛ مخصوصا حالا که بادی ناگهان باعث شد باران با شدت به شیشه بخورد.
راجر با ترس از جا پرید و روی تخت فنردار بالا و پایین شد. چند لحظه همانجا تکانتکان خورد و بعد شنید که در ورودی طبقهی پایین محکم بسته شد.
دوباره خودش را جلو کشید. قطرههای باران محکم به شیشه میخوردند و او فقط میتوانست شکل کلی کسی را ببیند که در جادهی جلوی خانه، قدمزنان دور میشد. راجر میتوانست تشخیص دهد که او مردی بالغ است. مرد یک چتر هم بالای سرش گرفته بود و شلوارک به پا داشت.
زمانی که مرد به پیادهرو رسید، رو به خانه برگشت و انگار که منتظر چیزی باشد، همانجا ایستاد.
راجر با خودش فکر کرد: خیلی عجیبه.
پایین پلهها، گلدی در راهرو تاریک داد میزد.
«آهای، مندا! نترسیها! فقط برق رفته. جای نگرانی نیست. تو کجایی؟»
با برق یا بدون برق، آماندا گول او را نمیخورد و جایش را لو نمیداد. او همانطور بی صدا سرجایش نشست و هیچچیز نگفت.
گلدی گفت: «بذار گوشیم رو بردارم که بتونم از نورش مثل چراغقوه استفاده کنم.»
آماندا صدای تالاپ کوتاهی شنید؛ انگار چیزی روی زمین افتاده باشد، که احتمالا همان موبایل بود. پرستار بچه به طور واضح دستوپا چلفتی بود. آماندا سعی کرد بدوبیراه گفتن او را نادیده بگیرد.
گلدی با ناامیدی زیر لب گفت: «...
کتاب قهرمان خیالی اثر ای. اف. هارولد و ترجمهی رژینا قوامی توسط انتشارات پرتقال به چاپ رسیده است.
- نویسنده: ای. اف. هارولد
- مترجم: رژینا قوامی
- تصویرگر: امیلی گرویت
- انتشارات: پرتقال
نظرات کاربران درباره کتاب قهرمان خیالی
دیدگاه کاربران