کتاب دوستان ما انسان ها اثر برنارد وربر با ترجمه ی پریچهره ریاحی توسط نشر قطره به چاپ رسیده است.
"دوستان ما انسان ها"، نمایش نامه ای علمی تخیلی است که شخصیت های اصلی قصه ی آن، زن و مردی جوان با نام های "رائول" و "سامانتا بالدینی" هستند. در صفحات آغازین نمایش نامه می خوانیم که این دو شخص، درون قفسی آینه ای و عجیب زندانی اند و هیچ اطلاعی در رابطه با این که، چه کسی و به چه منظوری آن ها را در آن جا حبس کرده نداشته، از همه مهم تر این که، کوچک ترین شناختی نیز از هم ندارند. بنابراین با ترس و شک، به نزاع با یک دیگر پرداخته، تمام سعی خود را صرف می نمایند تا پرده از حقیقت دلیل حضور و اسارت خود در قفس بردارند. رائول و سامانتا، با تصور این که جهت نمایشی هم چون جنگ های باستانی گلادیاتورها، در این مکان زندانی شده اند، شروع به اجرای نمایش نموده، خود را به یکدیگر معرفی می کنند. اما در ادامه متوجه می شوند که توسط موجودات فرا زمینی اسیرند و از نابودی کره ی زمین، جان سالم به در برده اند. در واقع، در پی جنگی که میان هند و پاکستان رخ داده سراسر کره ی زمین و موجودات آن از بین رفته اند، رائول و سامانتا، تنها موجودات زنده ی متعلق به زمین هستند که هم اکنون تحت بررسی و آزمایش موجودات فرا زمینی قرار گرفته و با ماجراهایی پر کشش مواجه می شوند.
برشی از متن کتاب
صدای سه ضربه ی زنگ در تاریکی. بلافاصله تابش نور شدید. مردی تنها که در اثر نور شدید با دست چشم ها را پوشانده است، عقب عقب می رود. با یک چرخش متوجه می شود که دیوار عقب و دیوارهای جانبی آینه ای هستند. در امتداد آن ها راه می رود، آن ها را لمس می کند و خود را در برابر یک پنجره ی بزرگ می بیند. او درون یک قفس است. چند قدمی به عقب برمی گردد تا خیز بردارد، سپس به سمت پنجره هجوم می برد و خود را به آن می کوبد. در اثر آن، سروصدایی شدید و گنگ ایجاد می شود. شانه اش را جمع می کند و به آرامی می گوید: آخ! آرام آرام صورتش را به دیواره ی شفاف نزدیک می کند. می ایستد و به پنجره دقیق می شود، گویی متوجه نکته ی جالبی در دوردست شده است. نگاهش برمی گردد. بار دیگر مکث می کند و بعد: مرد: هی، اوهوی! کسی آن جاست؟ چه کسی چراغ را روشن کرد؟ شما چه کسی هستید؟ مرد روی پنجره می کوبد. این بار، محکم تر. دست ها را حایل چشم ها می نماید و به دقت افق محدودش را وارسی می کند. مرد: می دانم که مواظبم هستید. بگذارید خارج شوم. این بازی بچگانه به اندازه ی کافی طول کشیده! مرد باز روی پنجره می کوبد و می پرد بالا، گویی می خواهد سقف را لمس کند. به سمت پنجره بازمی گردد و با لحنی ملایم تر می گوید: مرد: بسیار خوب، خیلی جالب است، ولی همیشه جالب ترین شوخی ها، کوتاه ترین آن هاست. حالا اجازه بدهید از این جا بروم. (با فریاد) می خواهم از این جا بروم! مرد خودش را با خشم به دیواره فشار می دهد که یک مرتبه چراغ خاموش می شود. مرد: آهای! دیگر نمی بینم! روشنایی بازمی گردد. او متوجه جسم نامشخصی پیش رویش می شود. با کنجکاوی به سمت آن می رود. ابتدا یک دسته کاکل حنایی رنگ و سپس یک گوش، توجهش را جلب می کند. این جسم، زن جوانی است همانند یک مجسمه ی زیبا. زن به آرامی تکان می خورد و گربه وار از جا برمی خیزد. نیم تنه ی شبیه به پوست ببر و جوراب های تور درشتش را به نمایش می گذارد. مرد عقب می رود. زن موهای حنایی بلندش را پس می زند. چهره اش نمایان می شود و درحالی که پلک هایش را می مالد، خمیازه می کشد. مرد را برانداز می کند. لحظه ای مردد است، سپس جیغ می کشد. مرد با تعجب از جا می پرد. زن چند لحظه او را به دقت نگاه می کند، اما سکوت را با فریادی بلندتر و تیزتر می شکند. معلوم نیست که برای ترساندن اوست یا خودش ترسیده است. مرد، مثل این که با حیوانی وحشی سر و کار دارد، چند قدم به عقب می رود. زن جوان که متوجه وحشت مرد شده است، نفس راحتی می کشد. زن: (درحالی که چهره اش سرخ شده.) آه ه ه...! زن می ایستد. هر دو هاج و واج به هم نگاه می کنند. مرد: (باحالتی معذب) اوه... مرد: هی، هی... زن نفس عمیقی می کشد، رنگش قرمز می شود و گویی یک بار برای همیشه می خواهد طرف مقابلش را بترساند، مثل شیر می غرد. زن: آ آ آه ه ه! غر ر ر... مرد با کمی وحشت، خشکش می زند، بعد به خودش می آید و جلو می رود. مرد: (با احتیاط می پرسد.) ...
نویسنده: برنارد وربر مترجم: پریچهره ریاحی انتشارات: قطره
نظرات کاربران درباره کتاب دوستان ما انسان ها - برنارد وربر
دیدگاه کاربران