دربارهی کتاب شاهزادهای سوار بر ماشین مشتی ممدلی
کتاب "شاهزادهای سوار بر ماشین مشتی ممدلی" دربرگیرندهی مجموعهای از نه داستان کوتاه و به هم پیوسته میباشد که جهت مطالعهی مخاطب نوجوان به رشتهی تحریر درآمده است.
شخصیت اصلی قصه، "شهربانو" نام دارد؛ او دختری یازده ساله است که در کلاس پنجم تحصیل میکند. راوی کتاب نیز، خود شهربانو است که با استفاده از بیانی ساده و روان، به شرح ماجراهای زندگی خویش میپردازد. او همواره غرق در دنیای کودکانهاش میباشد و با بهرهگیری از تخیلات و افکار خود، به دنیا و مسائل پیرامون آن، مینگرد.
به عنوان مثال در "پالتوی پوست پلنگی دختر شاه"، روایتی جذاب را میخوانیم که در رابطه با نام دختر قصه میباشد. شهربانو، از زمانی که به یاد دارد، اطرافیانش او را به جای اسم کاملش، با نامهایی مختلف مورد خطاب قرار میدهند. از جمله، شریو، شری، شریوک و ... . موضوعی که موجب آزردگی خاطر دختر قصه میشود اما معمولا کسی به آن توجهی نمیکند. تکرار این اقدامات در نهایت موجب دلسردی شهربانو و نفرت او نسبت به نامش میشود.
شهربانو، عاشق نامهایی است که به حرف «ا» ختم میشوند؛ زیرا معتقد میباشد که این نامها از ابهت خاصی برخورداند. وی اسامی دو بخشی را نیز دوست میدارد؛ چرا که گوینده نمیتواند آن را کوتاهتر تلفظ نماید.
داستان از جایی آغاز میشود که دانشآموزی جدید وارد مدرسهی محل تحصیل او میشود. دختری به نام "شیلا" که از تهران به آباده (شهر محل زندگی دختر قصه)، نقل مکان کرده و همیشه پالتوی پوست پلنگی زیبایی بر تن دارد.
شیلا، اسمی زیبا با تمامی مشخصات مورد علاقهی شهربانو است. نامی که او را با ماجرایی دنبالهدار مواجه میسازد.
برشی از متن کتاب شاهزادهای سوار بر ماشین مشتی ممدلی
به خدا من دزد نیستم
در را به روی دایی باز کردم.
«برو بگو آبجی بیاد.»
تو نیامد. همان جا دم در شروع کرد با مامان یواشکی حرف زدن. مامان آمد توی خانه. خانم بزرگ داشت گهوارهی خواهرم را تکان میداد. مامان چیزی به خانم بزرگ گفت. نمیفهمیدم چرا همهشان پچپچ میکنند. انگار میخواستند توی امتحان تقلب کنند. مامان چادرمشکیاش را از صندوق توی اتاق کنجی بیرون کشید و سرش کرد. کفشهایش را که پوشید گفتم:
«من هم میآم.»
مامان گفت: «بدو ژاکتت رو بپوش. سرده.»
خانم بزرگ گهواره را ول کرد و آمد دم در: «نبرش!»
«ببرمش خیالم راحتتره. بمونه با بچهها دعواش میشه.»
همهی مغازهها بسته بودند. خیابان تاریک تاریک بود. اما من کنار مامان که دستم توی دستش بود و دایی که داشت چرخش را میکشید شجاع شده بودم و از هیچ چیز نمیترسیدم. نه خبری از ارواح بود، نه از «از ما بهتران». بچه دزدها هم جرئت نمیکردند نگاهم کنند.
دایی که کلید را توی در چرخاند مامان جیغزنان پرید توی خانه. من هم به دنبالش دویدم. خاله سیما توی رختخواب بزرگی خوابیده بود. مهتابی بالای سرش نورش را صاف میتاباند روی صورت خاله سیما و صورتش را نورانی میکرد. مامان خاله سیما را بغل کرد و زد زیر گریه. اشکهایش میریخت روی صورت خاله سیما. دستم را بردم که اشکها را از روی صورتش پاک کنم. صورتش یخ بود. مامان جیغ کشید:
«دیگه خاله سیمات رو نمیبینی. باهاش خداحافظی کن.»
دستش را بالا آورد و بوسید. من هم خواستم همان کار را بکنم. اما سردی دست خاله سیما را که حس کردم از سرما چندشم شد. یاد خرگوشی افتادم که توی رختخوابم پنهان بود و شبها گرمم میکرد. کاش خرگوش را به خاله سیما داده بودم. حالا روح خاله سیما که همه جا را میدید میدانست خرگوش را زیر بالشم قایم کردهام. صدای خاله سیما یکدفعه توی گوشم پیچید:
«دزد! دزد! تو دزدی!»
روحها همیشه بدجنس بودند و اذیت میکردند. حالا روح خاله سیما هم بدجنس شده بود. برای اینکه صدایش را نشنوم دستهایم را محکم گذاشتم روی گوشهایم:
«به خدا من دزد نیستم. فقط میخواستم چند روز پیش خودم نگهش دارم، اما تو دیفتری گرفتی. وگرنه آورده بودمش.»
توقع داشتم...
کتاب شاهزاده ای سوار بر ماشین مشتی ممدلی نوشتهی شهربانو بهجت توسط نشر آفرینگان به چاپ رسیده است.
- نویسنده: شهربانو بهجت
- انتشارات: آفرینگان
نظرات کاربران درباره کتاب شاهزادهای سوار بر ماشین مشتی ممدلی
دیدگاه کاربران