معرفی کتاب مگه من چند نفرم؟
مجتبی پسر نوجوانی که در اثر تصادف پدرش را از دست داده و همراه مادر، دایی محسن و خواهرش ملیحه در جنت آباد زندگی می کند. دایی، دوران جنگ تحمیلی رزمنده بوده و بعد از جنگ در بیمارستانی مشغول به کار شده است. یک روز در تعطیلات بعد از امتحانات ترم ساعت شش صبح، مجتبی پیامکی از رضا، دوست صمیمی خود دریافت می کند. رضا که خودش در بریانک و منزل مادربزرگش مهمان است از او می خواهد بدون این که چیزی بپرسد به میدان بهارستان برود و کنار مجسمه مدرس بایستد. دایی با موتورش مجتبی را تا ایستگاه تاکسی ها و اتوبوس های مترو می رساند. وقتی او منتظر تاکسی برای رفتن به ورودی مترو است ناگهان چشمش به دایی می خورد که فرهاد، پسر آسمان جل و کفترباز محل را بر ترک موتور سوار می کند. مجتبی که خیلی متعجب شده است با خود فکر می کند که چه سابقه دوستی ای ممکن است بین دایی و فرهاد وجود داشته باشد.
بعد از چند دقیقه وارد قطار می شود. همان لحظه در میان ازدحام جمعیت متوجه می شود که گوشی اش در جیبش نیست. وقتی از مترو خارج می شود رضا را می بیند که در گوشه ای منتظر او ایستاده است. بلافاصله گوشی او را می گیرد تا به گوشی خودش زنگ بزند اما کسی جواب نمی دهد. او ماجرای گم شدن گوشی خود و سوار شدن فرهاد بر ترک موتور دایی محسن را برای رضا تعریف می کند. رضا هم مسئله ای که باعث شده تا او را از جنت آباد به بهارستان بکشاند را برایش توضیح می دهد. ظاهرا مادر رضا به پدرش مشکوک شده و از او خواسته که به تعقیب پدر بپردازد؛ پدر رضا راننده تاکسی است و به زحمت هزینه اجاره خانه و معیشت آن ها را فراهم می کند.
از طرفی مادر مجتبی بعد از گم شدن گوشی پسرش، گوشی و خط خود را در اختیار او قرار داده است تا بعد از خرید گوشی جدید آن ها را به مادر برگرداند. او چند بار با این گوشی به شماره خودش زنگ و پیامک می زند. بالاخره یابنده گوشی به پیامکش جواب می دهد و عنوان می کند که حاضر نیست گوشی را به او برگرداند. درست از همان روز از یابنده گوشی خود پیامک هایی دریافت می نماید که او را بیش از پیش مشوش می کند ...
برشی از متن کتاب
از عجایب روزگار، آن شب میلی به شام نداشتم. مامان طبق معمول بی اشتهایی ام به غذا را انداخت گردن همبرگر خوردن ظهر، ولی ملیحه مامان را از اشتباهش درآورد و توضیح داد آن شب های دیگری که شام نمی خورده ام همبرگر را ظهرش نخورده بودم، بلکه همان شب، قبل از آمدن به خانه خورده بوده ام. نمی دانم مامان از کی شنیده است همبرگر تا بیست و چهار ساعت آدم را سیر نگه می دارد! دایی محسن امشب شیفت است. هیچ وقت این قدر به بودنش نیاز نداشتم. وقتی بابا تصادف کرد و مرد، دو سه روز دائم تو بغلش گریه کردم. حتی آن وقت هم نمی خواستم با دایی حرف بزنم. اما امشب دوست داشتم می بود و حرف هایم را می شنید. البته یکی از گیرهایم خودش است که با فرهاد می پرد، آن هم تو بلوار اباذر. ته دلم، می خواستم جای رضا باشم و سایه ی پدرم روی سرم باشد. ولی ته ته ته دلم، اصلا نمی خواستم ببینم مامان به خاطر زن گرفتن بابا غصه می خورد. شاید هم بابای رضا حق داشت. شاید هم برای ثوابش با آن خانم ازدواج کرده است. بعید بود آن دختر خواهر تنی رضا باشد، وگرنه دست بابایش همان هفت هشت سال پیش رو می شد. ملیحه پایش را توی یک کفش کرده بود انشای فردایش را بنویسم. می گفت فردا امتحان تاریخ دارد. دلم می خواست حالا که برای اولین بار رو انداخته بود، رویش را زمین نیندازم، ولی واقعا حوصله ی نوشتن نداشتم. همه اش قیافه ی مبهوت رضا و عصبانیتش موقع خط انداختن روی تاکسی بابایش جلوی چشمم بود. ولی بالاخره ملیحه پیروز شد و نیم ساعت مخم را کار انداختم و برایش انشایی درباره ی فواید کوهنوردی در فصل زمستان نوشتم. روی تختم دراز کشیدم و به رضا اس ام اس زدم: جان رضا به مادرت چیزی نگویی. انگار گوشی اش دستش بود و انگشت هایش روی صفحه کلید گوشی اش. بلافاصله جواب داد: مثلا بگویم مامان مبارک باشد؟! دلم بدجوری برای خودش و مامانش می سوخت. شاید اگر درگیر ماجرای گم شدن یا درواقع دزدیده شدن گوشی ام و همچنین راز بین دایی محسن و فرهاد نبودم، بیشتر از این ذهنم مشغول رضا و مامانش می شد، ولی دائم یاد مشکلات خودم می افتادم. برایش نوشتم: حالا که مشکل تو حل شد! بیا فردا برویم دنبال دزد گوشی. نوشت: به نظرت به مادربزرگم بگویم؟ نوشتم: نه اصلا عجله نکن. چند روزی چیزی نگو. الان ناراحتی، موضوع را بد می گویی. نوشت: مثلا خوب گفتنش چطوری می شود آن وقت؟ نوشتم: حالا چه عجله ای داری؟ نوشت: امروز نیستی اخوی. از اس ام اس بی ربطش تعجب کردم. تکیه کلامش را هم از مومن به اخوی تغییر داده بود. ولی به اسمش که نگاه کردم، دیدم شماره ی خودم است. نوشتم: سلام آقای دزد. دزد اهل خانواده ای هستی. شب ها می آیی خانه. دزد هم دزدهای قدیم! نوشت: ساعت چند نواب باشم؟ حسابی جا خوردم، ولی باز هم اشتباه کرده ام. این را رضا نوشته بود. نوشتم: ده روی سکو. بخواب خیلی غصه نخوری. شب به خیر.
نویسنده: هادی خورشاهیان تصویرگر: مرجان ثابتی انتشارات: افق
نظرات کاربران درباره کتاب مگه من چند نفرم؟
دیدگاه کاربران