کتاب جلبک نوشته کتایون سنگستانی توسط نشر چشمه به چاپ رسیده است.
این رمان اولین اثر کتایون سنگستانی محسوب میشود و او سعی کرده است از یک ساختار رئالیستی و طنزگونه در تمام داستان بهره ببرد. "جلبک" رمانی اجتماعی است که زندگی یک شخصیت معمولی را به تصویر میکشد و او را در تنگناهای روزگار، مورد آزمایش قرار میدهد. داستان در مورد دختر جوانی است که زندگی بسیار سختی دارد و برای امرار معاش و تأمین هزینههای زندگی مادر و خواهرش مجبور است در کنار تحصیل کار کند. این دختر در دانشگاه، تئاتر میخواند اما حالا مجبور است کارهای مختلفی را برای رسیدن به پول امتحان کند. در این گیر و دار تأمین هزینههای سرسامآور زندگی، دختر قصه، عاشق میشود و زندگیاش بیش از پیش دچار نوسان و پیچیدگی میگردد. تناقضها و سختیهای زندگی کم کم دارد او را از پای در میآورد و اینگونه میشود که او به فکر راه چارهای میافتد، راهی که بتواند این همه مشکل را از بین ببرد. این دختر در راه این تغییر، با آدمهای متفاوتی برخورد میکند که سرنوشتاش را دستخوش تغییرات بزرگی میکند. او مدام در حال رفتو آمد در خیابانهای تهران است و در همین حین سعی دارد که رابطهاش را با پسری که عاشقانه دوستش دارد شکل دهد تا امنیت از دست رفتهاش دوباره به زندگی برگردد، غافل از اینکه این پسر چندان علاقهای به او ندارد. دختر این داستان، با وجود اینکه بسیار شکننده به نظر میرسد اما لایههای پنهان قدرتمندی دارد و این لایهها از او شخصیتی ساختهاند که در دورانی که باید فقط به فکر درسش باشد، سخت کار میکند و به فکر خانوادهاش است.
برشی از متن کتاب
مهرنوش همینطور که با مهرههای روی سنجاق سینهام ور میرود کارت آتلیه طراحی را میدهد دستم و میگوید: صبح زنگ بزن که سرشون خلوتتره. آیدین آدم خوبیه خیالت تخت. اسم آیدین را که میآورد یاد ابروهای چنگک مامان میافتم که هشتی برشان میدارد و اگر بفهمد قرار است جلوی هزار چشم که از پشت تخته شاسیشان زل زدهاند به لباس جذبم که مثلا یک پایم را هم راست کردهام و با گردن کج فیگور گرفتهام از وسط نصف میکند. کارت را میگذارم توی کیف پولم و آگهیهای همشهری را ته کولهام زیر کتابها قایم میکنم تا مهرنوش هم نفهمد که دربهدر، لهولورده دنبال کارم و آتلیه را برای تمرین بدن و علاقهام به مدل ایستادن نمیخواهم. امیر که توی راه پله کنارم راه میرود دوباره شانههایم را که زیر کاپشن پفکرده جلو میدهم و گردنم را پایین میآورم. حرف که میزنم فقط موزاییکهای خاکستری و قدمهای کوتاهش را میبینم که تند تند بر میدارد و من تازه مخم کار میکند که حداقل دو موزاییک دو موزاییک پایم را باز و بسته کنم تا نفسش بند نیاید. -کار پیدا کردی؟ -مهرنوش میگه مدل طراحی شو، لااقل نیمه وقت. -برو واسه مزاجت خوبه. پاهایش میایستد و زانویش خم می و وزنش را رویش میاندازد. -دختر رو زمین هیچی نیست، اگه بود من پیدا میکردم. میخواهم حداقل این بار سرم را راست بگیرم بالا و بیآنکه نگاهم را رو به پایین به چشمهایش بچرخانم آنقدر مستقیم روبهرو را نگاه کنم که خودش بفهمد اگر قوز نکنم و سرم را میان گردنم فشارندهم خط نگاهم از چشمهایش که هیچ از موهایش هم بالاتر میرود و میرسد به نقطهای روی دیوار روبهرو چهار انگشت از قد 165 سانتیمتریاش بالاتر تا ادب شود و دوباره برایم روضه شهید کن نخواند که چرا بیدقتم و اطرافم را نمیبینم یا همه چیز را بچسباند به مامان که خجالتی بارم آورده و... میپیچد توی راهرو پلاتوها یک بار هم سرش را برنمی گرداند که مثلا داشتیم حرف میزدیم و من گل لگد نمیکردم. پلههای طبقه اول و دوم سنما - تئاتر را آنقدر چند تا یکی بالا میروم که برسم به پشتبام دانشکده که از زور بیکلاسی کلاس هفتمش کردهاند و همه واحدهای ادبیات نمایشی را انداختند آنجا که اگر مثلا کلاغی روی سقف آلومینیومیاش رژه برود با قارقارش طبیعت را برایمان زنده میکند. مینشینم روی یکی از نیمکتهای چوبی کلاس روبهروی پنجره که باد از لولههایش رد میشود و گهگاهی کرکره را تکان میدهد، تابلو بانک ملت پیدا میشود که بالا آمده و از همه ساختمانهای قاب پنجره بلندتر است. سوزن سنجاق سینهام مثل ستاره طلایی معاون کلانتر روی دستههای بلند شال گردنم و زیر رد کمرنگ آفتاب برق میزند. معاون کلانتر کارتون بچگیهایم یا نه بچگیهای بژنه، آنقدر از تلویزیون تکرار شده بود که وسطش برفک میشد و نزدیک بود پاره شود، پشت این ستاره حلبی قلبی از طلا پنهان است. شاید بچهها اسمم را میان خودشان گذاشتند معاون کلانتر. یکی دو باری خواستند کشش بروند اما من نگذاشتم. حالا برایم شده لج و لجبازی. ستارهام را به کوله، مانتو یا شاید مثل حالا به یکی از دستههای شال گردنم هر جایی وصل میکنم.
نویسنده: کتایون سنگستانی انتشارات: چشمه
نظرات کاربران درباره کتاب جلبک - کتایون سنگستانی
دیدگاه کاربران