کتاب مرگ بازی نوشته پدرام رضایی زاده توسط نشر چشمه به چاپ رسیده است.
این کتاب مجموعه ای از چند داستان کوتاه است که هر کدام از آن ها به زیبایی هر چه تمام نگارش شده اند. داستان اول روایتی جذاب از دوران جنگ دارد و روزهای پر تنش بمباران را به تصویر می کشد. قصه دوم با نام دفترچه کوچک خاطرات من، از یادداشت هایی تشکیل شده که به صورت روزانه نوشته می شود و رنگ و بوی عجیبی از مرگ دارد. داستان سوم روایت جذابی از عزیزان از دست رفته دارد و پدرام رضایی زاده سعی دارد با این داستان یاد این افراد را زنده نگه دارد. قصه بعدی آدم ربایی را از زبان یک کودک توصیف می کند. داستان پنجم یک ماجرای عاشقانه و رمانتیک دارد و با یادآوری روزهایی که عشق در دل شخصیت ها ایجاد شد پیش می رود. ششمین قصه اختلاف یک پدر و دختر را نمایش می دهد و علت این اختلافات را در روند داستان مشخص می کند. داستان هفتم درباره جوانی است که برای اهدای خون به بیمارستان می رود اما بنا به دلایلی نمی تواند خون بدهد. قصه نهم روایتی خلاقانه از روزهای جنگ و انقلاب است و در نهایت داستان آخر "مرگ بازی" که نام کتاب نیز از آن گرفته شده در مورد چند جوان است که دور هم نشسته اند و بطری بازی می کنند. آن ها مجبورند در این بازی کارهایی انجام دهند و یا اعترافاتی کنند که گویی به نوعی، بازی با جان شان محسوب می شود. روایت های رضایی زاده از تمام قصه ها به قدری جذاب است که بدون شک بعد از به دست گرفتن کتاب تا انتها به دنبال شخصیت ها کشیده می شوید و از خط به خط آن لذت می برید.
برشی از متن کتاب
میگفتند روبه روی خانه اش ایستاده بوده و توی کیف کوچکش دنبال کلید در می گشت که موج انفجار یا شاید یک ترکش سرگردان سرش را پرت می کند وسط خیابان شاید آژیر خطر را نشنیده بود یا در همان چند ثانیه آخر با خودش زمزمه کرده که این بارهم نوبت دیگری است و کسی با او کاری ندارد. همیشه از جایی آغاز می شود که انتظارش را نداری یک مرتبه به خودت میای و میبینی وسط خاطره ای افتاده ای که تمام روزهای گذشته خواسته ای فراموش کنی. هر چه با خود تکرار کنی که همه چیز تموم شده و دلیل برای یاد آوردنش وجود ندارد باز یک روز با بهانه ای حتی کوچک خودش را از گوشه ذهنت بیرون میکشد و هجوم میآورد به گذر دقیقه های آن روزت. بعضی از همسایه ها می گفتند سرش را چند متر دورتر از خانه شان کنار باجه تلفن دیدهاند. لابد وقتی سرش را پیدا کردهاند موهایش گوشه ای از کف خیابان را قهوه ای کرده و چشم هایش به چیزی مات مانده بود که هیچ کس نفهمیده بود چیست. موشک نزدیک جایی خورده بود که او ایستاده بود انگار هنگام شلیک موشک او را نشانه گرفته باشند. نه کل توزیع برق منطقه ای را که دویست متر بیشتر با خانه آنها فاصله نداشت. گاهی که با غزاله در خیابان بازی میکردیم تنها و گاهی که پدر زودتر از همیشه برمیگشت خانه در کنار او گوش هایم ایستاد و تماشای مان می کرد که دنبال هم می دویدیم توی محله ما تنها دختری بود که میشد موهای لختش را دید که از زیر روسری سفید بیرون ریخته بود. میگفتم غزاله وقتی بزرگ شدی تو هم به همین خوشگلی میشی؟ اخم میکرد. همیشه وقتی چشم های عسلی و شلال موهای دختر را میدید اخم می کرد بعد می دوید توی حیاط و در را پشت سرش می بست. به آژیرهای خطر دیگر عادت کرده بودیم یاد گرفته بودیم که هر شب با کوچکترین صدا یا تکانی از جا بپریم تا پناهگاه زیر راه پله بدویم. کار هر شبمان شده بود که با صدای گوینده رادیو خوابمان ببرد و توی خواب هم حواسمان باشد که خوابمان آن قدر سنگین نشود که آژیر خطر را نشنویم. ما در طبقه آخر یک اپارتمان چهار واحدی زندگی میکردیم غزاله و مادرش در طبقه اول و او در یک خانه حیاط دار و تک طبقه قدیمی. میان آپارتمان ما و خانه او یک ساختمان دو طبقه نوساز فاصله انداخته بود روزهای تعطیل بعد از ناهار وقتی همه خواب بودند میرفتم روی پشت بام و نگاهش می کردم که وسط حیاط کوچک روی تخت چوبی پایه کوتاه می نشست و پاهایش را در آبی حوض تکان می داد. سرم را که برمی گرداندم غزاله را میدیدم به دیوار خرپشته تکیه می داد و با ته سیگارهای روی بام بازی میکرد. ساعت ده و چهل و پنج دقیقه روز بیست و پنجم خرداد ماه 1367 بود کانال دو تلویزیون کارتون جادوگر شهر زمرد را پخش میکرد. غزاله توی پذیرایی کنارم نشسته بود و گوجه سبز هایی را که مادرم برایش گذاشته بود گاز می زد.
فهرست
- فانفار
- دفترچه ی خاطرات من
- سیگار نیم سوخته ی روی دیوار
- خورشید گرفتگی
- ماه امشب در می زند
- آخرین بار کی آرزوی مرگش را داشته ای؟
- یک روز آفتابی برای جغد
- در خیابان برف می بارد یا وقتی آسمان ابری است، اگر در خیابان برف نبارد پس کجا؟
- مرگ بازی
نویسنده: پدرام رضایی زاده انتشارات: چشمه
نظرات کاربران درباره کتاب مرگ بازی - پدرام رضایی زاده
دیدگاه کاربران