کتاب داستان «این برف کی آمده...» نوشتۀ «محمود حسینیزاد» توسط نشر چشمه به چاپ رسیده است.
این مجموعه 11 داستان با عناوینِ «عصر سمت غروب»، «منتظر جواب من نشد»، «فقط وقتی خوابش میبرد..»، «کنار جایی خالی»، «نه، خالی نیست»،«هفتهای یک روز»، «این برف کی آمده...»،«اگر با من آمده بودی»، «موجهای ریزِ ریزِ نقرهای»، «یکبار دیگر» و «ردی فیروزهای ته آن قیر جوشان» را شامل میشود. وجه مشترک داستانهای این مجموعه، غم و تنهاییِ شخصیتهای دوستداشتنیِ آن است. شخصیتهایی که در زندگیشان مرگِ اطرافیانِ خود را تجربه کردهاند و اکنون غم و تنهایی به بخشی از زندگیشان تبدیل شده است. نثر کتاب ساده اما گاه رنگوبوی شاعرانه به خود میگیرد و خواننده را با تکگوییهای جذابی از شخصیتها روبهرو میسازد. محمود حسینیزاد نویسنده و مترجم ایرانی است که به عنوان یکی از بهترین مترجمان ادبیات آلمانی در ایران، موفق به کسب مدالِ گوته در سال 2013 شده است. از آثار این نویسنده میتوان به « سرش را گذاشت روی فلز سرد»،«بیست زخمکاری»، «آسمان، کیپ ابر»، «این برف کی آمده...»، «سیاهی چسبناک شب»، «تگرگ آمد امسال بر سان مرگ» و «نهاده سر غریبانه به دیوار» اشاره کرد که دو اثر آخر نامبرده شده، از کارهای اولیۀ نویسنده هستند و نمایشنامه میباشند. از ترجمههای برجستۀ او «آلیس»، «آسمان خیس»،«اگنس»،«سوءظن»، «گذران روز»، « این سوی رودخانه ادر» و «مثلا برادرم» را میتوان نام برد.
برشی از متن کتاب
به حسین گفتم اگر خوابت نمیآد، من هم خیلی خسته نیستم. میخوای بریم قدم بزنیم یا بشینیم و حرف بزنیم. گفت نه، بخوابیم. میدانستم که نمیخوابد، که در تختخواب دراز میکشد، که به سقف نگاه میکند و بعد به راست میغلتد و به دیوار خیره میشود. خوابم برد اما. بعد که از فرط سکوت از خواب پریدم و نگاه کردم، نزدیک سه ساعت از نیمهشب رفته بود. سکوت عمیقتر از آن بود که عادی باشد. تختخواب حسین خالی بود. بلند شدم. رفتم کنارِ پنجره. در تاریکی دیدمش. رفتم از اتاق و از مهمانخانه بیرون. هوا سرد، صدای آبِ روان در رودخانه، سیاهی شب. از حیاط مهمانخانه و از زیر نورِ چراغها رد شدم و رفتم به تاریکی کنار رودخانه. حسین روی همان سنگِ بزرگ نشسته بود. به آب نگاه میکرد. سفیدی موهایش در شب به چشم میخورد. صدای پایم را که شنید سرش را کمی به راست چرخاند. کنارش نشستم. سرش را گذاشت روی شانهام. دست انداختم روی شانهاش. گفتم سردت نیست؟ گفت نه. سکوت کرد. گفتم میدونم... اما فکرهات و کردی؟ جوابی نداد. گفتم اون داستانی رو که سیروس میگفت کدوم بود؟ سرش را به شانهام فشار داد. دستهایش در آن هوای سرد، گرم گرم بودند. گفت همون که آخرش میگه: ... میدونستی فقط ما آدما نیستیم که با مردهها زندگی میکنیم؟ الان داشتم میخوندم که شامپانزهها هم مردههاشون رو با خودشون نگه میدارن و اینور و اونور میبرن. میدونی هم گروهی زندگی میکنن و هم گروهی حرکت میکنن. وقتی یکیشون میمیره، بقیه ولش نمیکنن. مرده رو با خودشون اینور اونور میبرن. می گن فیلها هم مردههاشون رو فراموش نمیکنن. هروقت از کنار استخونهای فیل مردهای رد میشن، پا سست میکنن و وامیستن. گاهی هم برمیگردن به اونجای که یکی از فیلها مرده. وامیستن کنارِ جای خالیش. میگن فیلهایی رو دیدن که وایساده بودن کنارِ جایی خالی یا کنارِ تکه استخونی و داشتن گریه میکردن... سرش رو شانهام بود و صدایش از جایی در عمق رودخانه میآمد. مدتی نشستیم. گفتم حسین برگردیم. گفت نه. گفتم زود نیست؟ گفت نه. آسمان یک پرده روشنتر شده بود. از سیاهی رفته بود به کبودی. حسین سر از شانهام برداشت و رویش را به من کرد و اولین بار در آنرز نگاه کوتاهی به چشمهایم انداخت. دریایی بود پر از موج. گفت چند ساعت پیش دیدمش. همونجا که وایساده بودیم بعدِ شام. توی جنگل. ماشین تکون خورد. گفتم باد ماشین اون جوونا تکونمون داد.
فهرست
عصر سمت غروب... منتظر جواب من نشد فقط وقتی خوابش میبرد کنار جایی خالی نه، خالی نیست هفتهای یک روز این برف کی آمده... موجهای ریزِ ریزِ نقرهای یکبار دیگر ردی فیروزهای ته آن قیر جوشان
(مجموعه داستان) نویسنده: محمود حسینی زاد ناشر: چشمه
نظرات کاربران درباره کتاب این برف کی آمده ... - محمود حسینی زاد
دیدگاه کاربران