کتاب آداب دنیا نوشته یعقوب یادعلی توسط نشر چشمه به چاپ رسیده است.
داستان این کتاب در رابطه با پلیسی است که با پروندهای عجیب مواجه میشود. این پرونده او را به ویلایی در حوالی اصفهان میکشاند. ساکنین این ویلا، به ظاهر معمولی هستند اما هر یک رازی پیچیده دارند که باید مخفی بماند. موضوعات کتاب، مثل یک کلاف در همپیچیده طی میشوند و نویسنده حتی لحظهای اجازه نمیدهد که ذهن شما به جایی غیر از فضای داستان کشیده شود. داستان با اتفاقات غیر قابل پیشبینی جلو میرود و خواننده نمیتواند حدس بزند اوضاع قرار است چگونه شود. او همراه با شخصیتها تا انتهای داستان پیش میرود تا با راز مگوی آنها آشنا شود. کم کم همه گرههای داستان باز میشوند و داستان نیمه پلیسی ـ جنایی با روندی خوب، به اتمام میرسد. در سرتاسر رمان، شما مجبورید ماجراها را کنار هم بچینید، نقد و بررسی کنید و تلاش کنید تا بفهمید قرار است چه اتفاقی بیفتد اما باید بگوییم، ژانر پلیسی و معمایی این کتاب، هرگز چنین اجازهای به شما نخواهد داد. از ماجرای داستان که بگذریم، یعقوب یادعلی که فیلمساز خوبی هم هست، بهخوبی توانسته است که داستانی شبیه سریال خلق کند و با دیالوگهای قوی و حرفهای، جنبه سریالی بودن کتاب را حفظ کند. آداب دنیا، درواقع رمان شخصیتهاست، رمانی که در آن، شخصیتها حرف اول را میزنند و ماجرای اصلی داستان را میسازند. شخصیتپردازی و دیالوگنویسی نویسنده، بهقدری قوی بوده است که با خواندن تنها چند صفحه از کتاب این موضوع نمود پیدا خواهد کرد.
برشی از متن کتاب
تلفنش داشت زنگ میخورد. شماره آشنا نبود. از وقتی شنید پروا بیمارستان است بیکله زد و آمد اصفهان، به هیچکس نه جواب داده بود، نه هیچ. یک جای کلهاش داشت کنده میشد و یکی از پرستارها دلش سوخته بود، بهش یک مسکن قوی زده بود. پرهام و زنش همان اول که آمدند، بهانه کار و تنهایی مادر پروا و آلزایمرش را آوردند و رفتند. دکتر گفته بود آرام بخشهایی که خورده، بیست و چهار تا سی و شش ساعت میخواباندش. در این مدت باید توی بیمارستان تحت نظر باشد. شب از بخش زنان بیرونش کردند. به پرهام زنگ زد که زنش را بفرستد پیش پروا بماند. با نق و نوق آمد. خودش رفت تو ماشین جلو بیمارستان ماند. تا صبح خواب و بیدار بود. یک بار فقط به پوریا زنگ زد و سر به سرش گذاشت. بچه تحویلش نمیگرفت. مادر باز زنگ زد جواب نداد. صبح که خواست برگردد تو بیمارستان، نگهبان راهش نداد. خواست چند تا اسکناس مچاله شده بچپاند تو جیبش که نگهبان گفت: شدی گاو پیشانی سفید تو بیمارستان و بخش زنان. گفتند راهت ندهیم غیر از ساعت ملاقات. زن پرهام از تو بخش آمد و گفت: هنوز خواب است. دکتر معاینه کرد، گفت حالش خوب است. پس فردا میتواند مرخص بشود. بعد خودش رفت خانه تا عصر دوباره برگردد. رامین نفس راحتی کشید و تازه یادش آمد از دیروز چیزی نخورده. آن دوروبر دنبال رستورانی، جایی گشت. تلفن دوباره زنگ زد. همان شماره ناآشنا. ول کن نبود. از صبح هر چند دقیقه زنگ میزد. جواب داد. آذر بود؛ الو، رامین! ای آذر شده بود رامین؟ گفت: الو! این تلفنت را برای خوشگلی به ما دادی؟ لامصب جواب بده. اردوان را گرفتند. این چند روز که درگیر پروا و طلاق و دادگاه و مادرش بود، به هیچی فکر نکرده بود. داشت از بیخوابی میمرد. گفت: خب؟ چرا به من میگویی؟ الان دیگر کاری نداشت با این آدمها و دنیایشان. هر غلطی میکنند، بکنند! حال فریماه بد است. میدانی که چهقدر به اردوان وابسته است. از صبح، همه به هر دری که عقلمان میرسید زدهایم. کاری به اتفاقهایی که افتاده ندارم، یا این که برای چی آمدی این جا یک آدمی به اسم آذر زنگ زده به یک آدم دیگر به اسم رامین تا ازش کمک بخواهد. این خانم آذر از آن آقای رامین زیاد خوشش نمیآید. تمام امیدش فقط به معرفت و مردانگی رامین است که کمک کند. بقیه هم بهم گفتند زنگ نزنم؛ خودم را سبک میکنم. حالا این آذر میخواهد از آقای رامین خواهش کند که پیش بقیه ضایعش نکند.
نویسنده: یعقوب یادعلی انتشارات: چشمه
نظرات کاربران درباره کتاب آداب دنیا - یعقوب یادعلی
دیدگاه کاربران