معرفی کتاب فروشی سر نبش اثر جنی کولگن
شخصیت اصلی داستان، "نینا ردموند"، دختری با پوستی سفید، موهایی قهوه ای رنگ مجعد و بیست و نه ساله است که بسیار خجالتی می باشد و همراه با هم خانه اش "سوریندر"، دختری زیبا و جوان، در کلبه ای کوچک، روزگار می گذراند. وی شدیدا به کتاب و کتاب خوانی علاقه داشته و از همین روی در یکی از شعبه های کتاب خانه ی "برمینگام" به فعالیت هایی از قبیل معرفی انواع کتاب ها و هم چنین کتاب خوانی برای کودکان می پردازد. در ابتدای داستان می خوانیم که بنا بر دستور رئیس این موسسه و به جهت شرایط بد اقتصادی، تمامی کتاب خانه های موجود به زودی منحل گشته و با یکی از واحدهای موجود در مرکز شهر ادغام خواهد شد و تمامی کارکنان موظف هستند در جمع آوری کتاب های شعبه ی خود، مسئولین را یاری کنند. در این هنگام نینا، نه به دلیل از کار بی کار شدن، بلکه بیش تر به جهت از دست دادن شغل مورد علاقه اش، ناراحت و افسرده گشته و تصمیم می گیرد تا چاره ای برای رفع این مشکل یافته و مسیر زندگی اش را همان گونه که دوست دارد، تغییر داده و از آن لذت ببرد.
برشی از متن کتاب فروشی سر نبش اثر جنی کولگن
اشکال اتفاقات خوب آن است که خیلی اوقات خودشان را در لفاف اتفاقات بد می پوشانند. هر وقت آدمی در سختی است، چه خوب می شود اگر کسی به شانه اش بزند و بگوید: نگران نباش، به سختی اش می ارزه. الان اوضاع افتضاح به نظر می رسه، اما قول می دم آخر سر همه چیز رو به راه بشه.» و شما هم بگویید: «متشکرم. فرشته ی نگهبانم.» شاید در ضمن بگویید: «راستی آن سه کیلو را هم می کنم؟» و او هم بگوید: نالبته فرزندم!» چنین وضعی خیلی مفید خواهد بود، اما اوضاع این طور نیست، و به همین دلیل است که گاهی مدت های مدید به چیزهایی می پردازیم که ما را خوش حال نمی کنند، یا زود دست از چیزهایی بر می داریم که شاید بتوانند به سرانجام برسند و اغلب سخت است که بدانیم کدام به کدام است. زندگی جلوتر از زمان می تواند واقعا اعصاب خرد کن باشد. در هر صورت نینا چنین فکر می کرد. نینا ردموند، بیست و نه ساله، داشت به خودش می گفت جلوی همه گریه نمی کنی. اگر سعی کرده باشید خودتان را نصیحت کنید، خواهید دانست که اغلب چندان خوب جواب نمی دهد. نا سلامتی او سر کارش بود و نباید سر کارش گریه کرد. نمی دانست کسی هیچ وقت این کار را کرده است یا نه. بعد فکر کرد شاید همه کرده باشند، حتی کتی نیسن، با ان موهای شق و رق بیش از حد بورش و لب های نازک و جدول های کامپیوتری اش، که درست همان موقع گوشه ای ایستاده بود و با دست های تا کرده روی سینه اش و حالتی جدی به اتاق نگاه می کرد و تازه سخنرانی اش را برای گروه کوچکی که نینا عضوش بود تمام کرده بود. سخنرانی اش پر بود از اصطلاحات حرفه ای درباره ی این که همه جا دارند از تعداد کارمندها می کاهند، و برمینگام نمی تواند همه ی کتابخانه هایش را حفظ کند و ریاضت اقتصادی چیزی است که آن ها باید به آن عادت کنند. نینا فکر کرد شاید هم نه. بعضی ها اصلا یک قطره اشک هم نداشتند که بریزند. (اما نینا نمی دانست که کتی نیسن در راه آمدن از خانه به سر کار، راه برگشت به خانه از سر کار – بیش تر اوقات بعد از ساعت هشت شب – هر بار که کسی را از کار بیکار می کرد، هر بار که از او می خواستند چند درصدی از سر و ته بودجه ی همان موقع هم ناچیزشان بزند، هر بار که به او دستور می دادند گزارش کیفیت جدیدی در این باره تهیه کند، و هر بار که رئیس اش راس ساعت چهار بعد از ظهر روز جمعه سر راهش به پیست اسکی، که فراوان هم به آن جا می رفت، یک خروار کار دفتری سرش می ریخت، گریه می کرد. بالاخره همه ی این ها را رها کرد و رفت در فروشگاه هدایای «نشنال تراست» با یک پنجم حقوق و نصف ساعت کار سابق و بی هیچ اشکی مشغول به کار شد. اما داستان ما درباره ی کتی نیسن نیست.) نینا در حالی که سعی می کرد بغضش ...
- نویسنده: جنی کولگن
- مترجم: مرجان رضایی
- انتشارات: مرکز
نظرات کاربران درباره کتاب فروشی سر نبش
دیدگاه کاربران