معرفی کتاب آخرین روزهای سال اثر حقیقی
کتاب حاضر، مجموعه ی ده داستان کوتاه برگزیده ی جایزه ی ارغوان را به ترتیب رتبه ی کسب شده از مقام اول تا دهم، ارائه می دهد که توسط نویسندگان جوان به نگارش درآمده و تمامی قصه ها در حال و هوای روزهای پایانی سال رخ داده و داستانی زیبا را برای مخاطب تشریح می کند. داستان های مذکور تحت عناوین "گرد گل بادام"، "کجایی بهار؟"، "چهارشنبه سوری مختصری برای یک ماهی قرمز"، "چند ساعت وقت دارم؟"، "خدای بالای در"، "آخرهای سال من"، "نربچ"، "دست راستش را بریدند"، "سین از قفس" و "انقلاب یک نفره" می باشند. به عنوان مثال در داستان "گرد گل بادام"، با شخصیتی به نام "احمد" آشنا می شویم که دو ماه آموزشی خدمتش را به پایان رسانده و شادمان به سمت تفرش و خانه ی پدری روانه می شود. "ننه بهار"، مادربزرگ پدری احمد می باشد که نام واقعی اش "هاجر" بوده و پسر قصه او را "مامان هاجر" خطاب می کند. "مامان هاجر" همواره با رسیدن فصل بهار، دچار نوعی جنون و دیوانگی شده و رفتارهای عجیب و غریبی از خود بروز می دهد؛ از همین روی به ننه بهاری معروف است. ماجرای داستان نیز در اواخر روزهای سال در حال جریان می باشد یعنی زمانی که "مامان هاجر" دچار اختلالات روانی گشته و با رفتارهایش همه را آزار می دهد. اما این بار، والدین احمد تصمیم دارند او را به آسایشگاه منتقل کرده و از پیشامدهای تکراری جلوگیری کنند. احمد با مطلع شدن از این موضوع، به شدت ناراحت شده و درگیر ماجراهایی پرکشش می شود.
برشی از متن کتاب آخرین روزهای سال اثر حقیقی
گرد گل بادام گلرخ جلالوندی اسمش را گذاشته بودند ننه بهاری. مادرها وقتی می خواستند بچههای شان را سر ظهر بخوابانند یا غیظ شان کنند آن ها را از ننه بهاری می ترساندند. اسمش ننه بهاری بود چون دم بهار دیوانه می شد. اسمش برای احمد همان مامان هاجر بود. از دو ماه آموزشی اجباری برگشته بود. وقتی از لای کوه های بلند و پیچ های جاده رسیده بود به تفرش، ساعت پنج و نیم صبح بود. اولین چیزی که دیده بود گله های اسب وحشی بود که این موقع سال وقت طلوع توی شهر پیداشان می شد. د ردره ی پشت خانه داشتند علف های خودرو را می خوردند و ننه بهاری بین شان بود. به شکل تن اسب ها، لباس ابلق پوشیده بود و گل های سیاه و سفید پیراهنش توی باد بی جان بهار تکان می خورد. توی دلش قلقلک شد بترساندش. رفت که شیهه ای چیزی برایش بکشد ولی وقتی بهش رسید فقط گفت: «سلام هاجر.» مامان هاجر برگشت. سرمه به چشم هایش کشیده بود. گفت: «سلام آش خور.» بعد محکم بغل کرده بود و مثل همیشه انگشت اشاره ی احمد را بوسیده بود که زیر ماشین تراش نصف شده بود. همه خواب بودند. احمد رفت توی اتاق ننه هاجر. اتاق بیست متری سیمانی که گوشه ی حیاط خانه برایش ساخته بودند سرد بود و یک رخت خواب اضافه همیشه توی آن بود برای وقت هایی که احد دیر یا مست می امد خانه یا با کسی از اهل خانه دعواش می شد. اتاق بوی سیگار بهمن سفید خودش را می داد. سماورش به راه بود. وقتی برای احمد چای ریخت چایش سیاه سیاه بود. رخت خواب ها بوی نم می داد. بوی خود مامان اجر. سرش را کرده بودمیان بالش سرد و داشت بو می کشید توی ریه اش که خوابش برد. توی خواب و بیداری صدای آقا را شنید، بلند که شد او رفته بود. مادر توی بالکن ایستاده بود. آخرین پنج شنبه ی سال بود و توی کشتارگاه اخرین گوسفندهای سال را می کشتند تا بعد از عید. آقا که عکسش بزرگ به دیوار بود شبیه هیچ قصابی نبود. با سر تاس و صورت زرد بی صدا کار می کرد و شبیه هیچ یک از پدرهایی که اقا صدای شان می زنند هم نبود. حرف زیادی نمی زد و نزدیک بهار هم از همیشه ساکت تر می شد. مادر می گفت: «به خاطر غصه ی ننه شه.» خانه مثل همیشه بود. مریم وسط خانه خوابیده بود و مادر می خواست همه چیز را یک جا و سریع برای احمد بگوید. گفت: «فردا هم جمعه است. کارشو یک سره می کنیم. آقا زنگ می زنه آساشگاه بیان ببرنش.» دل احمد شور زد. خواست بگوید حالش که خوبه ... مادر ادامه داد: ناین جوریش رو نبین. دم غروب می زنه به سرش، چل می شه.» احمد نمی خواست بقیه ی حرف های مادرش را بشنود. ولی او پشت سر هم حرف می زد. «من چه گناهی کردم؟ بیست ساله عیدم سیاهه.» داشت پنجره ها را با حرص دستمال می کشید. «آرزو به دلم مونده یه بار سر سفره ی هفت سین دلم شاد باشه ... دل منم می سوزه به خدا.» احمد داشت با ...
(داستان های برگزیده ی اولین دوره ی جایزه ی ارغوان) گردآورنده: اوژن حقیقی انتشارات: مرکز
نظرات کاربران درباره کتاب آخرین روزهای سال
دیدگاه کاربران