کتاب بی باد، بی پارو نوشته فریبا وفی در نشر چشمه به چاپ رسیده است.
زمانی که اکثر نویسندگان، از دغدغه های بزرگ و دل مشغولی های اجتماعی سخن می گویند، کتاب" بی باد بی پارو" سخن از گرفتاری های کوچک روزمره به میان آورده که شاید در دیدگاه نخست، چندان مهم نباشند و کوچک به نظر برسند، اما خواننده با دنبال کردن آن، رد پای آنان را در گرفتاری های روزمره در می یابد. کتاب شامل دوازده داستان کوتاه است که در آن شخصیت ها از آرامش برخوردار نیستند و در مشکلات روزمره خود غرق شده اند و میان گذشته ای ویران و آینده ای مبهم، سردرگم هستند. ضمن این که نویسنده به ابعاد احساسی شخصیت ها توجه ویِژه ای داشته و آن ها را با لحنی صمیمی و شیوا به مخاطب عرضه کرده است. درون مایه داستان های مجموعه را می توان آزادی سلب شده دانست، که هریک از شخصیت های در حد توان خود در پی بازگشت این آزادی به زندگی و برخورداری از امنیت از دست رفته هستند. در بیشتر داستان ها دیالوگ ها صراحتا بیان شده، اما گاهی نیز مشاهده می شود که متن، به نجوای درونی و حدیث نفسی تبدیل می شود که داستان را رمز آلود می کند و مخاطب را وارد چالشی جدید می کند. ضمن این که شخصیت های کتاب" بی باد بی پارو" از طبقه های مختلف اجتماعی انتخاب شده اند، همین موضوع درک داستان را برای خواننده امکان پذیر تر می کند. در این مجموعه نیز همانند دیگر آثار وفی، دغدغه های زنانه به تصویر کشیده شده است. یکی از داستان های مجموعه،" سیب زمینی ایرانی" نام دارد. در این داستان، محمود و ملکه زن و شوهری میان سال هستند که برای دیدار دوپسرشان به خارج از کشور سفر می کنند. پسر بزرگتر، سعی دارد میان خانواده اش که به آداب و رسوم غربی خو گرفته اند، و مادر و پدرش رابطه ی منطقی را ایجاد کند. در این میان، پدر بزرگ با تعصبات خود از پذیرش فرهنگ غرب خودداری می کند، این در حالی است که مادربزرگ، مجذوب برخی جاذبه های آن شده و کشمکش و اضطراب در داستان اوج می گیرد.
برشی از متن کتاب
باید می رفتم مادر هفتاد و پنج ساله ام را بغل می کردم و می بوسیدم. فکر بغل کردن را خانم صدری که تازه از امریکا برگشته بود به سرم انداخت. "مادرت رو بغل می کنی؟" "نه." دو لنگه ابرویش همزمان رفت بالا. انگار گفته بودم هیچ وقت دست و رویم را نمی شورم. "امکان نداره." ابروهایش پایین آمد و نگاهش دلسوزانه شد. نفهمیدم دلش برای من سوخته بود یا برای مادرم. "پس باید حالا بری بغلش کنی." "حالا دیگه دیره." به ساعتش نگاه کرد. "هنوز ساعت هشت نشده." "منظورم اینه که چهل ساله بغلش نکرده م، حالا این کارو بکنم وحشت می کنه." "مادرت تو سن حساسیه. فردا پس فردا دیگه نیست. حسرت بغل کردنش تا آخر عمر به دلت میمونه. گفته باشم." بعد جدی پرسید "می دونی چه قدر مادرا تو این سن به آغوش احتیاج دارند؟" یک ساعت تمام حرف زد تا روشنم کرد. "اگه آدم های پیر نوازش بشن کمتر از مرگ می ترسند." از تاثیرات روانی تماس جسمانی گفت . از مضرات بغل نکردن و احساس گناه بعد از مرگ پدر و مادر هم زیاد حرف زد. یک لحظه از آن همه غفلت انباشته شده هول شدم. نمی توانستم سر جایم بند شوم. حتا نمی توانستم تا صبح صبر کنم. می ترسیدم اجل زودتر از من سراغ مادرم برود و بغلش کند و ببرد. با عجله لباس پوشیدم و راه افتادم. ساعت پر رفت و آمد شب بود. تا سر خیابان پیاده رفتم و یادم رفت چند متر کِشی را که مادرم سفارش کرده بود، برایش بخرم. همه ی این چیزهای کوچک اهمیت شان را از دست داده بودند. کنار خیابان در انتظار ماشین ایستادم و به آغوش و عواطف خاموشی که این کار در آدم بیدار می کرد فکر کردم. ماشین ها به سرعت از کنارم رد می شدند. سرمای زودرس پاییز تنم را لرزاند.حس و حال آدم مغبونی را داشتم که در آخرین روزهای زندگی اش متوجه شده که چه ساده از کنار چیزهای باارزش زندگی گذشته. ماشینی ترمز کرد و سوار شدم.ماشین گرمای دلچسبی داشت. در صندلی گرم و نرم فکر کردم چه خوب که مادرم هست. داشتن یک مادر زنده چه سعادتی بود. حس سرشار این یادآوری پر تب و تاب، روحم را زنده کرد. هنوز دیر نشده بود. لبخندی به لبهایم آمد. فرصت داشتم جبران کنم. مادرم از دیدنم تعجب کرد. معمولا آن وقت شب به خانه اش نمی رفتم. حتا خوشحال هم نشد. تا وقتی ننشستم و حرف نزدم مشکوک وراندازم کرد. "با کسی دعوات شده؟" از حرفش جا خورم. فکر می کردم آن لحظه مهربان ترین چهره ی دنیا را دارم. به روی خودم نیاوردم که دلخور شده ام. "بهم می آد دعوا کرده باشم؟" جواب نداد. "چای تازه دمه. دو تا بریز بخوریم." من و مادرم از آن هایی نبودیم که به هر بهانه بپرند بغل هم و دم به دقیقه قربان صدقه ی هم بروند. خانم صدری سر در نمی آورد. "پس از کجا کی فهمید که چه قدر به هم محبت دارید؟ یه مثقال یا یه انبار." "خب، از رفتارمون" "شما که کهم ترین رفتارو از رابطه تون حذف کردید." بعد هم از انواع محبت گفت محبت لمسی، کلامی و چشمی. "بیان عشق به اندازه ی خود عشق مهمه.
نویسنده
فریبا وفی، رمان نویس و نویسنده داستان کوتاه ایرانی است. وی متولد سال 1341 است. از نوجوانی علاقه به داستان نویسی داشت و از همین دوره شروع به داستان نویسی کرد. او ابندا داستان هایش را در مجلات مختلفی به چاپ رسانید. اولین داستان او به نام " راحت شدی پدر" در سال 1367 در مجله آدینه به چاپ رسید. اولین نجموعه داستن های کوتاه او در سال 1375 به نام" در عمق صحنه" و بعد از آن اثر او به نام" حتی وقتی می خندیم" به چاپ رسید. نخستین رمان او " پرنده من " نام دارد که برنده جوائز متفاوتی از جمله دومین دوره جایزه ادبی یلدا و سومین دوره جایزه هوشنگ گلشیری شد. برخی از آثار او به زبان های انگلیسی، ژاپنی، روسی و ... ترجمه شده است. از آثار مهم او عبارتند از: 1. رویای تبت. 2. در راه ویلا. 3. ترلان. 4. پرنده من. 5. رازی در کوچه ها. 6. ماه کامل می شود.
فهرست
به باران قایق ران ها بلوک های بتنی یک مثقال، یک انبار بی باد، بی پارو سیب زمینی ایرانی کابوس شناور درخشش نحس هتل مشهد غشای نازک صعود کلبه ی روی اقیانوس.
(مجموعه داستان) نویسنده: فریبا وفی ناشر: چشمه
نظرات کاربران درباره کتاب بی باد، بی پارو - فریبا وفی
دیدگاه کاربران