کتاب همهی افق نوشته فریبا وفی توسط نشر چشمه به چاپ رسیده است.
این کتاب مجموعه داستانی است که هشت داستان کوتاه را در بر دارد. سبک نوشتاری فریبا وفی، در این مجموعه هم، مانند دیگر کتابهایش ویژگیهای مشخصی دارد و اصالت قلم نویسنده، در این کتاب نیز حفظ شده است. او با سبکی خاص که کاملا منحصر به خودش است، از دغدغههای زنان و جامعه میگوید. زنهای رمانهای فریبا وفی، مصیبت را از نزدیک لمس کردهاند و با درد کاملا آشنا هستند. او بهخوبی میداند چگونه احساسات و روزمرگیهای زنانه را بیان کند که این زنانهها، برای مردان هم دوستداشتنی باشد. او ساده و روان مینویسد و عشق و محبت سرکوب شده را از وجود شخصیتها بیرون میکشد و در معرض دید قرار میدهد. نثر وفی، با وجود ساده و روان بودن، خاص و دوستداشتنی است و تا مدتها در ذهن خواننده باقی میماند. او ساده مینویسد و ساده به دل مینشیند و این نهایت ماجرای داستاننویسی و نویسندگی است. وفی در این کتاب هم، بهخوبی از پس مسئولیت سادهنویسی برآمده و همهی افق، با داستانهای جذابش، توانسته است بهراحتی در دل مخاطب جای باز کند. داستانهای این کتاب به شدت واقعی بهنظر میرسند؛ شاید علت این اتفاق همین شناخت وفی از شخصیت زنان باشد که بهخوبی در این کتاب تصویرسازی شدهاست. هیچکدام از این داستانها انتها ندارند، و درواقع اصلا نیازی به پایانبندی وجود ندارد، چرا که فرم داستانها ساده و دوستداشتنی هستند و پیچیدگی خاصی ندارند.
برشی از متن کتاب
دهمین بار بود میگفتم ممنون. صدمین بار هم بود که مقررات خانه را برایم توضیح میداد. استفاده کردن از حیاط شرط داشت. بهتر بود جاکفشی جایش عوض میشد. میتوانستم از شیلنگ برای شستن حیاط استفاده کنم. بعد از استفاده باید از میخ آویزانش میکردم. آنقدر هول بود که نمیدانست کدام حرفش را اول بگوید، کدام را آخر. وقت حرف زدن نزدیکم میشد انگار بخواهد حرف محرمانهای بزند. مردمک چشمهایش روی صورتم دو دو میزد. نگاهش در جستوجوی چیز نامعلومی سرگردان بود. همان چند روز اول متوجه انرژی وحشتناک پیرمرد شدم. از آن پیرمردهایی نبود که تا مینشینند میافتند به چرت زدن. اصلا نمینشست. همیشه در حال بالا رفتن و پایین آمدن از پلهها بود. با عجله خداحافظی میکرد تا به کار مهمی برسد. نیم ساعت بعد برمیگشت. جوری سلام میکرد انگار ساعتها انتظار همین ملاقات غیر منتظره را میکشیده. صبح و عصر به بهانههای مختلف پشت در اتاقم میآمد. در میزد. تعظیم میکرد. لفظ قلم عذرخواهی میکرد. میگفت اگر چیزی لازم دارم بگویم در خدمت باشد. منیژه و ملیحه، خواهرهای ممد، آنقدر در راهپله معطل میکردند تا یزدانی پیدایش بشود و از تعظیم و تکریمهای او تفریح کنند. انگار میآمدند فیلم ببینند. خوششان میآمد پیر مرد را به حرف بگیرند. ادای کتابی حرف زدنش را در میآوردند و میخندیدند. -چه شانسی آوردهای. صاحبخانهات یک پارچه آقاست. یک پارچه آقا وقت رفتن مهمانها شیکتر از قبل دم در ظاهر میشد. با اصرار فراوان خانمها، منیژه و ملیحه، را به صرف شام یا ناهار به طبقه بالا دعوت میکرد صدای تعارف و تشکر تا مدتها از پلهها میآمد. خواهرهای ممد حدس میزدند که زنش باید اکبیری و بد اخلاق باشد. از نظر آنها زشتها شانس بیشتری داشتند. بلد بودند مردهای خوش صحبت و آدابدانی مثل یزدانی را تور کنند. ناخواسته طرف خانم یزدانی را میگرفتم. از عقل و ذکاوتش تعریفها میکردم. میگفتم خوشگل نیست اما جذاب است. بعد نگران میشدم نکند خانم یزدانی به سرش بزند بیاید پایین. منیژه و ملیحه با سوءظن نگاهم میکردند. نمیفهمیدند اگر یک حوری آن بالا نشسته چرا این مرد نازنین مثل فراریها رفتار میکند. یزدانی با مادر ممد از بقیه گرمتر سلام و علیک میکرد. -حاج خانم. زود به زود بیا به عروست سر بزن.
فهرست
1- فال صنوبر 2- شبهای شعر 3- آوازه و آزاد 4- پیادهروی در روز آفتابی 5- بعد از پایان 6- نه شهر من نه شهر او 7- بازار طلا 8- همهی افق
نویسنده: فریبا وفی انتشارات: چشمه
نظرات کاربران درباره کتاب همه ی افق - فریبا وفی
دیدگاه کاربران